راضیه برایم تعریف کرد گفت :"در یکی از روزهایی که در حیاط
راضیه برایم تعریف کرد گفت :"در یکی از روزهایی که در حیاط بزرگ مدرسه صف کشیده بودیم ،وقتی قرائت قرآن به پایان رسید ، مدیر پشت تریبون قرار گرفت.
_ خوب بچهها، امروز از دانش آموز موفق منضبط مدرسمون میخوایم که بیان اینجا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین.
یک آن بدنم داغ شد. هول شده بودم. نمیدانستم جلوی این همه دانش آموز چه بگویم .قبلاً سر صف، قرآن و دعای عهد خوانده بودم اما صحبت نکرده بودم. نازنین که پشت سرم ایستاده بود، بازویم را گرفت و در گوشم گفت:" برو دمت گرم کلاس کلاسمون رو بالا بردی ."
پگاه دستم را گرفت و به جلو کشید.
_ راضیه زود باش برو دیگه.
از شرم ،سرم را پایین انداختم.
از مقابل صفها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم.
_ برنامه روزانهات را برای بچهها بگو. میخوام بقیه هم ازت یاد بگیرند.
نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم .توجه همه به سمتم بود. � میکروفون نزدیکتر شدم. آب دهانم را فرو بردم و سینهام را صاف کردم.
_ بسم الله الرحمن الرحیم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم و شروع میکنم به درس خوندن. بعد، نمازم رو میخونم آماده میشوم برای مدرسه اومدن.بعد از مدرسه هم که ساعت ۲ تعطیل میشیم، دو روز در هفته ،کلاس زبان میرم و سه روز هم کلاس کاراته دارم.
جنب و جوش بچهها شروع شد هر کس با نفر جلوییش پچ پچ میکرد.
_وقتی هم میرسم خونه، یه کم استراحت میکنم و بعد شروع میکنم به درس خوندن و تست زدن کتابهای تیزهوشان. دیگه ساعت ۱۱ هم میخوابم.
کسی از جلوی صف ، صدایش را بلند کرد. _خانوم مگه میشه ؟اصلاً غیر ممکنه.
چند نفر دیگر هم همراهیش کردند.
_ چه جوری آدم میتونه اینقدر کم بخوابه؟
_ مگه ما چقدر توان داریم؟ من که ۸ ساعت خواب رو شاخشه.
تعجب بچهها را که دیدم دوباره سرم را به بلندگو نزدیک کردم.
البته ما اکثر جمعهها یا میریم تفریح یا مهمونی من در طول هفته درسام رو میخونم.
باز مدرسه را روی سر گذاشتند.
_ خانم ،شاید راضیه از یک کره دیگه اومده؟! مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست، بچهها را آرام کند.
_ بچهها، راضیه با تمرین به همه اینها رسیده. درسش رو مرتب خونده و نذاشته روی هم تلنبار بشه. شما هم مطمئن باشین با تمرین و پشتکار میتونین مثل راضیه، توی همه زمینهها موفق بشین."
راضیه اینها را برایم تعریف میکرد و میخندید.
#شهیده_راضیه_کشاورز
_ خوب بچهها، امروز از دانش آموز موفق منضبط مدرسمون میخوایم که بیان اینجا و رمز موفقیتشون رو برای شما بگن... خانم راضیه کشاورز تشریف بیارین.
یک آن بدنم داغ شد. هول شده بودم. نمیدانستم جلوی این همه دانش آموز چه بگویم .قبلاً سر صف، قرآن و دعای عهد خوانده بودم اما صحبت نکرده بودم. نازنین که پشت سرم ایستاده بود، بازویم را گرفت و در گوشم گفت:" برو دمت گرم کلاس کلاسمون رو بالا بردی ."
پگاه دستم را گرفت و به جلو کشید.
_ راضیه زود باش برو دیگه.
از شرم ،سرم را پایین انداختم.
از مقابل صفها عبور کردم و کنار مدیر ایستادم. خانم رکنی دست انداخت دور گردنم و سرش را پایین آورد تا هم قد شویم.
_ برنامه روزانهات را برای بچهها بگو. میخوام بقیه هم ازت یاد بگیرند.
نگاهی در محوطه مدرسه گرداندم .توجه همه به سمتم بود. � میکروفون نزدیکتر شدم. آب دهانم را فرو بردم و سینهام را صاف کردم.
_ بسم الله الرحمن الرحیم. راستش من... من یه ساعت قبل اذان صبح از خواب بیدار میشم و شروع میکنم به درس خوندن. بعد، نمازم رو میخونم آماده میشوم برای مدرسه اومدن.بعد از مدرسه هم که ساعت ۲ تعطیل میشیم، دو روز در هفته ،کلاس زبان میرم و سه روز هم کلاس کاراته دارم.
جنب و جوش بچهها شروع شد هر کس با نفر جلوییش پچ پچ میکرد.
_وقتی هم میرسم خونه، یه کم استراحت میکنم و بعد شروع میکنم به درس خوندن و تست زدن کتابهای تیزهوشان. دیگه ساعت ۱۱ هم میخوابم.
کسی از جلوی صف ، صدایش را بلند کرد. _خانوم مگه میشه ؟اصلاً غیر ممکنه.
چند نفر دیگر هم همراهیش کردند.
_ چه جوری آدم میتونه اینقدر کم بخوابه؟
_ مگه ما چقدر توان داریم؟ من که ۸ ساعت خواب رو شاخشه.
تعجب بچهها را که دیدم دوباره سرم را به بلندگو نزدیک کردم.
البته ما اکثر جمعهها یا میریم تفریح یا مهمونی من در طول هفته درسام رو میخونم.
باز مدرسه را روی سر گذاشتند.
_ خانم ،شاید راضیه از یک کره دیگه اومده؟! مدیر کنارم ایستاد و سعی کرد با حرکات دست، بچهها را آرام کند.
_ بچهها، راضیه با تمرین به همه اینها رسیده. درسش رو مرتب خونده و نذاشته روی هم تلنبار بشه. شما هم مطمئن باشین با تمرین و پشتکار میتونین مثل راضیه، توی همه زمینهها موفق بشین."
راضیه اینها را برایم تعریف میکرد و میخندید.
#شهیده_راضیه_کشاورز
۳.۱k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.