یا حبیب الباکین

یا حبیب الباکین
قسمت دهم
...
جلوی در خانه غلغله بود . پارچه مشکی زده بودند به دیوار ها . جلوی در خانه ، عکست خودنمایی می کرد . ععمار و رسول دو طرفم راه می رفتند و بابا پشت سرم . سردم شد . چشمم سیاهی رفت . دست رسول را گرفتم . کاش تو کنارم بودی ! کاش سرت را خم می کردی جلویم و حالم را می پرسیدی ! کاش بودی سید جانم ! رسول هم نگران شده بود ولی نگرانی تو چیز دیگری ست ! رسول با یک دست ، دست من را گرفت و دست دیگرش را دور کمرم حلقه کرد . توی هشت روزی که نبودی ، خیلی ضعیف شدم ! کاش بودی و نگران من و دخترمان می شدی !
راهرو های آپارتمان پر از آدم بود . عمار ، "یاالله" گویان راه را باز می کرد تا رد شویم . توی خانه ، جای سوزن انداختن نبود . بیشترشان از دوست های تو بودند . چند بار سرم گیج رفت . نزدیک بود روی زمین بفتم . ولی صدای تو نگذاشت :"نذار دشمن ، شاد شه !" آورده بودنت توی اتاق زینب . برای هر زنی سخت است تابوت شوهرش را ببیند ، برای من سخت تر ! دور تابوت شلوغ بود . سمیه و یاسر گریه می کردند ؛ سخت است از دست دادن برادری مثل تو ! پرچم ایران روی تابوتت را پوشانده بود . سمیه گل های رز را پرپر کرد و ریخت روی تابوتت . تابوتت خیلی قشنگ شده بود سید جان !
...
دیدگاه ها (۶)

مَحـال استبہ خنده اش نگاه ڪنی و حال دلت عوض نشودخندیـدنَش فر...

یا حبیب الباکیننسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می آید نفس هایم گو...

#بسیجی#رامین#هادی

مراسم بزرگداشت فرمانده شهید حججی، شهید مرتضی حسین‌پور پنج شن...

پارت دوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط