من باشم و تو، جمعه، عصر، سرمای یک روز زمستانی و آفتابی که
من باشم و تو، جمعه، عصر، سرمای یک روز زمستانی و آفتابی که میرود و هوایی که سردتر میشود و دستت را که در دستانم گرفته باشم و آخرین اتوبوسی که در حال رفتن است و رفتنت را گریزی نیس انگار، نمیشود نروی؟، و لبخندت جوابم را باز میدهد باز که زود برمیگردم و دستت را که سفتتر فشار میدهم و صدای رفتنت: کسی پایین نمونده باشه، داریم راه میوفتیم، و دستت را کشیده باشی و دستم که خالی مانده باشد و نشسته باشم و رفته باشی و دست خالیم را که برایت تکان داده باشم و آفتاب که رفته باشد و زمستان باشد و سرد و چسبیده وامانده باشیم بر خالی نیمکت آهنی اتوبوس و خورشید هم رفته باشد و خورشیدم هم رفته باشد
۱۰.۳k
۳۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.