عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید

عاشقی دیدم که از معشوقه حسرت می خرید،
تکه تکه قلب را می داد و مهلت می خرید،

تا سحر بیدار بود و با زبانِ عاشقی،
جرعه جرعه شعر می نوشاند و لکنت می خرید،

لابلای دوزخِ شبهای حسرت زای خویش،
در خیالاتش، کنارِ یار، جنّت می خرید،

در کنارِ سفره ی خالی، برای عشقِ خود،
از خدای مهربانِ خویش برکت می خرید،

متهم می شد میانِ خلق، اما باز هم
آبرو می داد و جایش، بارِ تهمت می خرید،

نامِ شاعر را نگویم تا نباشد غیبتش،
بینوا در شهر می گشت و محبت می خرید
دیدگاه ها (۶)

پست موقت

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط