در روزگاری نه چندان دور کشاورزی بود پیر و از کار افتاده

در روزگاری نه چندان دور، کشاورزی بود پیر و از کار افتاده. تنها کمکش پسری بود که ماموران فدرال او را به زندان برده بودند. فصل شخم نزدیک بود و کشاورز نمی دانست چگونه به تنهایی زمینش را شخم بزند.
روزی کشاورز به پسرش نامه ای نوشت و با او درد دل کرد: پسرم، زمان شخم زدن نزدیک است و من هم هیچ کسی را ندارم تا مرا کمک کند حال باید چه کنم؟ چاره ای بیاندیش.
پسر چاره ایی اندیشید و جواب داد: پدر جان! مبادا زمین را شخم بزنی که من در آن زمین اسلحه ای پنهان کرده ام که اگر کسی آن را پیدا کند، من در درد سر بزرگی خواهم افتاد.
روز بعد گروهی از ماموران دولتی درجستجوی اسلحه به زمین پیرمرد هچوم آوردند، و تمام آن مزرعه را به امید یافتن اسلحه زیر و رو کردند، اما اسلحه ایی پیدا نشد!
چند روز بعد پسر نامه ایی دیگر فرستاد: پدرم! تنها روشی که می توانستم در شخم زدن زمین به تو کمک کنم، چنین بود. اکنون زمین آماده بذرپاشی است، امیدوارم ماموران دولتی آن را برایت خوب شخم زده باشند.
دیدگاه ها (۳)

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدا...

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدا...

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجی...

مرد فقیری با زن و پسرش زندگی سختی داشتند مرد به شغل خارکنی م...

حیف دلم سوخت درخواستی ای که پدرمو در آوردوحشیانه لب های ا.ت ...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط