چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁰
اروم روی تخت نشست. سرم و از دستش بیرون کشید. باز هم تموم تنش درد میکرد! چرا پایان نداشت این درداش؟
اگه دست خودش بود، الان انقد سرش رو به دیوار میکوبید تا بمیره! از اینکه خاطرات مثل یه فیلم روی دور تند توی ذهنش پخش میشدن بدش میومد. لباساشو با یه هودی قرمز و یه شلوارک کتان مشکی که روناشو تو چشم میذاشت پوشید.
عجیب بود که اون زنیکه کور تا حالا بالا سرش نیومده بود.
شاید بگید عه؟ اینکه الان تمام خاطراش یادش اومده چرا انقد بیخیاله؟
محض رضای الهه ماه! دیگه نمیکشید؛ اینکه بشینه به این فکر کنه که تهیونگ بردارشه، مادرشو یکی از جئون ها کشته، پدرش پلیس بوده و... خفه اش میکرد.
با حس عجیبی توی شکمش و تکون خوردن اون فسقلی وایستاد.
ضربان قلبش عجیب تند میزد؛ اشک، اروم از گوشه چشمش سر خورد. اولین بار بود..اولین بار بود که میدید اون نخود لگد میزنه!
دستای لرزونشو روی اون قسمت از شکمش گذاشت..حسش میکرد! تکون های ریزی که اون بچه میخورد زیر دستش حس میشد.
چرا بغض کرده بود؟ چرا حس میکرد وجودش پر از خوشحالیه؟
تند تند سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید. چرا باید به بچه ای اهمیت میداد که عامل بدبختیش بود؟(بزودی این راز هم برملا خواهد شد.حیحیححح)
توی اشپزخونه هیچکس نبود. ذوق زده از دیدن اون همه خوراکی، اول سمت قهوه رفت.جدیدا زیاد قهوه میخورد.و میدونست همش به خاطر فرمون اون آلفای خرگوشیه. به بیسکوییت های نوتلایی چنگ زد و دوتاشو تو دهنش چپوند. این پرخوری هم از اثرات اون نخود بود.
فنجونی برداشت تا قهوه رو داخلش بریزه اما ناگهانی دستای پر تتو و قدرتمند کسی دور کمر و شکمش حلقه شد!
کمی توی جاش پرید و هین بلندی گفت. کی جز جونگکوک جرعت این کارو داشت؟
از پشت به سینه ستبر جونگکوک چسبید و سر کوک توی گردنش رفت.
بینیشو به گردن نرم و غده رایحه اش چسبوند و نفس عمیقی کشید.
پوستش از این حرکت کوک مورمور شد.
با تعجب گفت: چ..چیکار میکنی؟
اما بیشتر توی آغوشش فرو رفت. اگه کسی اونارو از دور میدید فکر میکرد جونگکوک خودشو بغل کرده! انقد که ریزه میزه دیده میشد.
کوک: دوست دارم..پسرمو بغل کردم مشکلیه؟
به گوشاش شک کرد. پسر؟ یعنی چی؟
با شوک سرشو بالا آورد اما کاش بالا نمیاورد..جوری جونگکوک به صورتش نزدیک شده بود که بینی هاشون به هم برخورد کرد.
خیره به چشم های گردالی پسر، لب زد: پ..پسر؟ متوجه نشدم؟
نفس های گرم جیمین به صورتش میخورد و جوری که واسه دیدنش سرشو بالا گرفته بود دیوونه اش میکرد.
همونجور که توی آغوشش بود، نزدیک به صورتش لب زد: آره..پسر..بچه من پسره جیمینا..خوب تونستی از پسش بر بیای..آفرین
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part³⁰
اروم روی تخت نشست. سرم و از دستش بیرون کشید. باز هم تموم تنش درد میکرد! چرا پایان نداشت این درداش؟
اگه دست خودش بود، الان انقد سرش رو به دیوار میکوبید تا بمیره! از اینکه خاطرات مثل یه فیلم روی دور تند توی ذهنش پخش میشدن بدش میومد. لباساشو با یه هودی قرمز و یه شلوارک کتان مشکی که روناشو تو چشم میذاشت پوشید.
عجیب بود که اون زنیکه کور تا حالا بالا سرش نیومده بود.
شاید بگید عه؟ اینکه الان تمام خاطراش یادش اومده چرا انقد بیخیاله؟
محض رضای الهه ماه! دیگه نمیکشید؛ اینکه بشینه به این فکر کنه که تهیونگ بردارشه، مادرشو یکی از جئون ها کشته، پدرش پلیس بوده و... خفه اش میکرد.
با حس عجیبی توی شکمش و تکون خوردن اون فسقلی وایستاد.
ضربان قلبش عجیب تند میزد؛ اشک، اروم از گوشه چشمش سر خورد. اولین بار بود..اولین بار بود که میدید اون نخود لگد میزنه!
دستای لرزونشو روی اون قسمت از شکمش گذاشت..حسش میکرد! تکون های ریزی که اون بچه میخورد زیر دستش حس میشد.
چرا بغض کرده بود؟ چرا حس میکرد وجودش پر از خوشحالیه؟
تند تند سرشو تکون داد و نفس عمیقی کشید. چرا باید به بچه ای اهمیت میداد که عامل بدبختیش بود؟(بزودی این راز هم برملا خواهد شد.حیحیححح)
توی اشپزخونه هیچکس نبود. ذوق زده از دیدن اون همه خوراکی، اول سمت قهوه رفت.جدیدا زیاد قهوه میخورد.و میدونست همش به خاطر فرمون اون آلفای خرگوشیه. به بیسکوییت های نوتلایی چنگ زد و دوتاشو تو دهنش چپوند. این پرخوری هم از اثرات اون نخود بود.
فنجونی برداشت تا قهوه رو داخلش بریزه اما ناگهانی دستای پر تتو و قدرتمند کسی دور کمر و شکمش حلقه شد!
کمی توی جاش پرید و هین بلندی گفت. کی جز جونگکوک جرعت این کارو داشت؟
از پشت به سینه ستبر جونگکوک چسبید و سر کوک توی گردنش رفت.
بینیشو به گردن نرم و غده رایحه اش چسبوند و نفس عمیقی کشید.
پوستش از این حرکت کوک مورمور شد.
با تعجب گفت: چ..چیکار میکنی؟
اما بیشتر توی آغوشش فرو رفت. اگه کسی اونارو از دور میدید فکر میکرد جونگکوک خودشو بغل کرده! انقد که ریزه میزه دیده میشد.
کوک: دوست دارم..پسرمو بغل کردم مشکلیه؟
به گوشاش شک کرد. پسر؟ یعنی چی؟
با شوک سرشو بالا آورد اما کاش بالا نمیاورد..جوری جونگکوک به صورتش نزدیک شده بود که بینی هاشون به هم برخورد کرد.
خیره به چشم های گردالی پسر، لب زد: پ..پسر؟ متوجه نشدم؟
نفس های گرم جیمین به صورتش میخورد و جوری که واسه دیدنش سرشو بالا گرفته بود دیوونه اش میکرد.
همونجور که توی آغوشش بود، نزدیک به صورتش لب زد: آره..پسر..بچه من پسره جیمینا..خوب تونستی از پسش بر بیای..آفرین
ادامه در کامنت اول👇🏻
۹.۲k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.