من زنده ام🌷
#من_زنده_ام🌷
#قسمت_هفتاد_و_نهم
وقتی از آن اتاق کثیف به سلولم برگشتم نفس راحتی کشیدم. سلول برایم کاخ شده بود. آن شب دو بار این راه را به اجبار رفتم. بار دوم هنوز زمزمهی دعا شنیده میشد. مطمئن شدم صاحب صدا ایرانی است. برای این که او را متوجه ایرانی بودنم کنم از سرباز پرسیدم: اینجا چراغ نداره؟ خیلی تاریکه؟
سرباز عراقی تا آنجا که قدرت داشت نعره کشید و گفت: اخرسی مجوسیة (خفه شو مجوس)
با فشار و فریاد زیاد، نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند.
وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدم این بود که آنجا بصره است. مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینههای چندبعدی داشت. در اولین لحظه احساس کردم جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشمهایم به نور اتاق عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند. شخص دیگری هم در گوشهای مشغول نماز بود. حیرتزده به او نگاه کردم. هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را میشناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز میخوانند با ما میجنگند. باورم نمیشد در چند قدمی آن سلولهای مخوف و متعفن، قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجللی ساخته باشند. اما واقعیت این بود که آن دخمهها حاصل این قصرها و آن نالهها حاصل این قهقهههای مستانه بود، هر دو نماز میخواندند و خدا را میپرستیدند اما این کجا و آن کجا؟
شدت دلپیچه اجازه نمیداد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم.
در حالی که دلم را گرفته و به خود میپیچیدم با همان بوی متعفن و مشمئزکنندهی کفش و شلوار آلوده وارد شدم. حالت رقتانگیزی داشتم. خندههای تحقیرآمیز آنها از دردی که میکشیدم تلختر و گزندهتر بود. به زبان فارسی- کُردی گفت: خدا با چه زبانی با مردم سخن میگوید؟ شما با چه زبانی با خدا سخن میگویید؟ محمد (ص) و قرآن و کربلا و امام حسین همه عرب هستند و مال ما هستند. شما آمدهاید ما را مسلمان کنید؟
جواب من فقط سکوت بود و سکوت.
دوباره گفت: برایمان انقلاب خمینی را آوردهای دختر خمینی؟ بوی انقلاب میدهی!
بوی تعفن کفشهایم تمام اتاق را پر کرده بود. آنها بینیهایشان را گرفته بودند. دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم. فکر کردم شاید بیماری وبا گرفتهام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمیتوانستم روی پا بایستم. نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم. میگفتند: شما نماز میخوانید؟ به چه زبانی؟ عربی؟ آمدهاید کربلا بروید؟ خمینی برای ما پیام میفرستد. او میخواهد کشور ما را به هم بریزد، تو چه میگویی دختر خمینی؟
توان حرف زدن نداشتم. فقط به خودم میپیچیدم و نمیدانستم قرار است کی از این محکمهی جانفرسا بیرون بروم. حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم. تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم. زانوهایم وزن بدنم را تاب نمیآوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود.
کمآبی همهی وجودم را بیرمق و ناتوان کرده بود. ثانیهها به سختی عبور میکردند. دلپیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین میکوبید. بعد از این همه سؤال بیجواب و سرپا ایستادن، وقتی حس میکردم بند بند استخوانهایم دارند از هم جدا میشوند، تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود، نشست. با تمسخر پرسید: شنو وجعک بنت الخمینی؟ (دردت چیه بنت الخمینی؟)
برای اینکه بیشتر از این آنجا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم: دردی ندارم.
دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت: اخذوها. (ببریدش)
وقتی به سلول برگشتم خواهرها خیلی نگران شده بودند. بالافاصله فاطمه پرسید: حالت خوبه؟ درمانگاه بیرون از اینجا بود، با ماشین بردنت؟
گفتم: نه پشت همین سیاهچالها یک عمارت آینهکاری درست کردهاند که هیچ شباهتی به درمانگاه ندارد و برای بازجویی از مریض و مجروحین آنجا نشسته بودند. این امامزاده شفا که نمیدهد کور هم میکند.
اسم داروها را در همان مدت کوتاهی که در مرکز امداد جبهه (مدرسهی کودکان استثنایی) با خانم عباسی کار میکردم، یاد گرفته بودم اما باز هم از فاطمه پرسیدم: این قرص ریزها همان لوموتیل است؟ نفری یکی از اینها بخوریم.
گفت: اینها که آب نبات نیست تقسیمش میکنی، تمام آب بدنت رفته، باید هر چهار تا را با هم بخوری.
ادامه دارد...
خادمان شهدا را در👈 #شهیدستان 👉 همراهی بفرمایید
https://telegram.me/joinchat/AnHf2T-4gV8Ezc9U0Cw3Mg
#قسمت_هفتاد_و_نهم
وقتی از آن اتاق کثیف به سلولم برگشتم نفس راحتی کشیدم. سلول برایم کاخ شده بود. آن شب دو بار این راه را به اجبار رفتم. بار دوم هنوز زمزمهی دعا شنیده میشد. مطمئن شدم صاحب صدا ایرانی است. برای این که او را متوجه ایرانی بودنم کنم از سرباز پرسیدم: اینجا چراغ نداره؟ خیلی تاریکه؟
سرباز عراقی تا آنجا که قدرت داشت نعره کشید و گفت: اخرسی مجوسیة (خفه شو مجوس)
با فشار و فریاد زیاد، نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند.
وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدم این بود که آنجا بصره است. مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینههای چندبعدی داشت. در اولین لحظه احساس کردم جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشمهایم به نور اتاق عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند. شخص دیگری هم در گوشهای مشغول نماز بود. حیرتزده به او نگاه کردم. هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را میشناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز میخوانند با ما میجنگند. باورم نمیشد در چند قدمی آن سلولهای مخوف و متعفن، قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجللی ساخته باشند. اما واقعیت این بود که آن دخمهها حاصل این قصرها و آن نالهها حاصل این قهقهههای مستانه بود، هر دو نماز میخواندند و خدا را میپرستیدند اما این کجا و آن کجا؟
شدت دلپیچه اجازه نمیداد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم.
در حالی که دلم را گرفته و به خود میپیچیدم با همان بوی متعفن و مشمئزکنندهی کفش و شلوار آلوده وارد شدم. حالت رقتانگیزی داشتم. خندههای تحقیرآمیز آنها از دردی که میکشیدم تلختر و گزندهتر بود. به زبان فارسی- کُردی گفت: خدا با چه زبانی با مردم سخن میگوید؟ شما با چه زبانی با خدا سخن میگویید؟ محمد (ص) و قرآن و کربلا و امام حسین همه عرب هستند و مال ما هستند. شما آمدهاید ما را مسلمان کنید؟
جواب من فقط سکوت بود و سکوت.
دوباره گفت: برایمان انقلاب خمینی را آوردهای دختر خمینی؟ بوی انقلاب میدهی!
بوی تعفن کفشهایم تمام اتاق را پر کرده بود. آنها بینیهایشان را گرفته بودند. دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم. فکر کردم شاید بیماری وبا گرفتهام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمیتوانستم روی پا بایستم. نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم. میگفتند: شما نماز میخوانید؟ به چه زبانی؟ عربی؟ آمدهاید کربلا بروید؟ خمینی برای ما پیام میفرستد. او میخواهد کشور ما را به هم بریزد، تو چه میگویی دختر خمینی؟
توان حرف زدن نداشتم. فقط به خودم میپیچیدم و نمیدانستم قرار است کی از این محکمهی جانفرسا بیرون بروم. حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم. تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم. زانوهایم وزن بدنم را تاب نمیآوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود.
کمآبی همهی وجودم را بیرمق و ناتوان کرده بود. ثانیهها به سختی عبور میکردند. دلپیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین میکوبید. بعد از این همه سؤال بیجواب و سرپا ایستادن، وقتی حس میکردم بند بند استخوانهایم دارند از هم جدا میشوند، تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود، نشست. با تمسخر پرسید: شنو وجعک بنت الخمینی؟ (دردت چیه بنت الخمینی؟)
برای اینکه بیشتر از این آنجا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم: دردی ندارم.
دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت: اخذوها. (ببریدش)
وقتی به سلول برگشتم خواهرها خیلی نگران شده بودند. بالافاصله فاطمه پرسید: حالت خوبه؟ درمانگاه بیرون از اینجا بود، با ماشین بردنت؟
گفتم: نه پشت همین سیاهچالها یک عمارت آینهکاری درست کردهاند که هیچ شباهتی به درمانگاه ندارد و برای بازجویی از مریض و مجروحین آنجا نشسته بودند. این امامزاده شفا که نمیدهد کور هم میکند.
اسم داروها را در همان مدت کوتاهی که در مرکز امداد جبهه (مدرسهی کودکان استثنایی) با خانم عباسی کار میکردم، یاد گرفته بودم اما باز هم از فاطمه پرسیدم: این قرص ریزها همان لوموتیل است؟ نفری یکی از اینها بخوریم.
گفت: اینها که آب نبات نیست تقسیمش میکنی، تمام آب بدنت رفته، باید هر چهار تا را با هم بخوری.
ادامه دارد...
خادمان شهدا را در👈 #شهیدستان 👉 همراهی بفرمایید
https://telegram.me/joinchat/AnHf2T-4gV8Ezc9U0Cw3Mg
۸۶۶
۲۵ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.