پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم

پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل

بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم

در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایش‌انگیزند

تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
که‌ام
که می‌توانم باشم
که می‌خواهم باشم؟

تا روزها بی‌ثمر نماند
ساعت‌ها جان یابد
لحظه‌ها گران‌بار شود
هنگامی‌که می‌خندم
هنگامی‌که می‌گریم
هنگامی‌که لب فرو می‌بندم

در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهی‌ست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام می‌گذارم
که قدم نهاده‌ام
و سر بازگشت ندارم

بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را
بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را
بی‌آنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ می‌تواند فراز آید
اکنون می‌توانم به راه افتم
اکنون می‌توانم بگویم که زندگی کرده‌ام..


#مارگوت_بیکل
#احمد_شاملو


دیدگاه ها (۴)

از زمینی سخت روییدمنیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد منمحو ...

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماندهمه اسمند و تو جسمی همه ...

این‌ جاگلدانِ گلت، گل کرده؛آن‌ جاحتماً تو لبخند زده‌ای...👤اف...

عشق،آدم را به جاهای ناشناخته می برد؛مثلا به ایستگاه های مترو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط