بامداد است... تو چمدانت را بسته ای... نه نمی خواهم مرا در
بامداد است... تو چمدانت را بسته ای... نه نمی خواهم مرا در بقچه ی دلت پنهان کنی می دانم... مرا سرمه کن و بر چشمت بکش... تا سیر ببینمت... تا سیر ببینی ام شاید... تنهایم که گذاشتی انگار مادرم در دلم رخت می شست... از دستهایش نمی گویم... دستهای کبود و لرزان که گفتن ندارد... تو رفتی برای همیشه... همیشه به سوی همیشه می روی... این بار اما همیشه رفت و در هرگز آب شد... تا در ابتدای سطر، دیگر برنمیگردم، بلغزد... درست مثل... نمی دانم... شاید مثل من...
《 رادیو شب 》
《 رادیو شب 》
۴.۹k
۰۵ خرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.