داستان کوتاه🔖
#داستان_کوتاه🔖
#پیشنهاد_میشه🌸
دِ روشن شو دیگه لعنتی این فندکم واسه ما ناز میکنه حالا...مثل صاحبش!
نمیدونم چندمین سیگاری بود که از سرِ شب تاحالا کشیده بودم
ولی تنهاچیزی بود که تواین وضعیت آرومم می کرد...تو این ساعت از شب... تواین نقطه ی صفر مرزی!
چندوقتی بودماموریتم افتاده بوداینجا وقتی انتخاب شدم اعتراضی نکردم به حالم فرقی نمی کرد وقتی قرارنبوداون پیشم باشه همون بهترکه تو دورترین نقطه باشم!
امااین دلتنگیِ لعنتی مگه فاصله و ماموریت وصفرمرزی میشناسه ؟دلت که هواشوکرد پرتت میکنه توخاطرات.
+ببخشیدآقاشمانمیدونیدقراره کجاببرنمون؟
یه مظلومیت و معصومیت خاصی تو چهرش ونگاهش بود گفتم:نخیر! راستش دلم واسش سوخت تقصیری نداشت اون همراه دوستش اومده بود و چون گشت اونارو باهم دیده بود هرسه تاشونو گرفته بود . دوستش سرو وضع درست حسابی ای نداشت ازطرفی ام اینکه توجیبش چیزمیز پیداکرده بودن یهو چشمم افتاد بهش چشماش پرشده بود و بغض کرده بود...انگارداشتن تو دلم رخت چنگ میزدن آخه یکی نبودبگه به تو چه پسر!
دلم نتونست طاقت
بیاره اروم درِ گوشش گفتم گریه نکن...باهمون چشمای قرمزبرگشت سمتم خیره شدبهم قلبم تندتند داشت میکوبید یه دختربایه صورت گرد و چشمای درشتِ مشکی که بهم زل زده بودآب دهنمو قورت دادم و روم و برگردوندم اونور. میدونستم اون نه مقصربود نه خلافکار ازهیچی خبرنداشته بود اینو از تو چشماش میشد خوند...دلم میخاست مثل فیلم ها دست بند و باز کنم وفراریش بدم اماخب...من یه سرباز
بودم این کار مساوی بود بااخراج و زندان ! چنددیقه بعد رسیدیم کلانتری پشت سرش راه میرفتم و حواسم بهش بود .داشتن می رفتن تو اتاق که برگشت باهمون نگاه معصومش نگاهم کرد و منم با بازوبسته کردن چشمام بهش فهموندم که بره تو من اینجاهستم.وایساده بودم جلوی در یه ربع گذشته بود که صدای گریه ی یه دختراومد :
+آقاتروخدازنگ نزنید به بابام من فقط همراه دوستم اومده بودم بخدا ازچیزی خبرنداشتم اما اونا
قبول نمی کردن شاهدی وجود نداشت که ثابت کنه ...نمیدونم چیشداما دست و دلم رفت سمت دسگیره ی در رفتم تو:
-راست میگه قربان من شنیدم که این دختر داشت با دوستش دعوا می کرد و خبری نداشت از هیچی حتی میخواست بره که بچه های گشتمون رسیدن ودیگه دیرشده بود .
حرفام که تموم شد یه نگاه بهش انداختم که دیدم باتعجب داره نگاهم میکنه اما کارمو خوب انجام داده بودم رئیسمون گفت: تو مطمئنی؟
گفتم بله قربان خودم دیدم .خداروشکر من تو اون دوران خیلی کارم درست بود و همه حرفمو قبول می کردن. با یه تعهدآزادش کردن میتونستم خوشحالی و تو چشمای قشنگش ببینم اومدیم بیرون نمیدونست چجورازم تشکر کنه
+اینجوری که نمیشه من باید جبران کنم
-جبران نمی خواد شما بی گناه بودی منم کاردرست و انجام دادم
+اماشماازکجافهمیدین من بی گناهم؟
-ازچشمات معلوم بود ماروزی اینجاهزارتاازین موردا داریم دختر دیگه فرق آدم خلافکار و سالم و میشناسیم
خندیدوگفت :بازم ممنون اقای سرباز مهربون!
قندتو دلم آب شد . ازون روز چندباری باهم قرارگذاشتیم گرچه خیلی پنهانی و با استرس بود اما آدمِ عاشق این چیزاحالیش نیست.
خیلی دخترخوبی بودشیطنتای عجیبی داشت که دلبری می کرد...
یه روز که تولدم بود قرارشدبریم بیرون وقتی کادوشودیدم تعجب کردم یه فندک ساده و شیک بود خدایی خوش سلیقه ام بود...خیلی باذوق داشت نگاهم میکرد یهو مظلوم شدگفت :خب من کادودادن و بیشترازکادوگرفتن دوست دارم
محکم بغلش کردم و گفتم :من قربون این نگاهت برم که با همین نگاه دلمونو بردی ...!
همونروزهم بهش گفتم قراربرم ماموریت هفته ی بعدقرارشدقبلش همدیگروببینیم.ساعت هشت شب قراربودبرم گفتم پنج بیاد پارک ازساعت چهارهی شمارشومیگرفتم اشغال بود ساعت پنج رسیدم جای همشیگیمون اما نبودتا شیش وایسادم نیومد مدام زنگ میزدم به گوشیش اماخاموش بود دلشوره داشتم ازطرفی ساعت داشت
هفت میشدبایدراه می افتادم مجبورشدم برم دیرم شده بود سوارماشین شدم ساعت هفتو نیم شد و ترافیک هنوز باز نشد ه بودکرایه رو دادم و پیاده بقیه مسیرو تندتند از لابه لای ماشینامی رفتم که یهو وسط خیابون سنگ کوپ کردم... لعنتی چقدقشنگ داشت می خندید ...چقدقشنگ داشت نگاهش می کرد!
+رضابسه انقدسیگاربه خورد اون ریه هات نده به خودت رحم نمی کنی به این هوا رحم کن ازدست دودای تو آلوده شده بدبخت!
هیچی نگفتم کارم شده بودسکوت و سیگار...!
+بیابروتو استراحت کن دیروقته من جات وایمیسم
ای بابا دارم باتوحرف میزنماخسته نشدی انقد زل زدی به این آسمون داداش ؟!
-خیلی شبیهه چشماشه!
+چی؟
-هیچی
یه نخ سیگار دیگه داری بدی بهم؟
#شقایق_عباسی
#داستان_شبانه🌙
@R_O_G_A
#پیشنهاد_میشه🌸
دِ روشن شو دیگه لعنتی این فندکم واسه ما ناز میکنه حالا...مثل صاحبش!
نمیدونم چندمین سیگاری بود که از سرِ شب تاحالا کشیده بودم
ولی تنهاچیزی بود که تواین وضعیت آرومم می کرد...تو این ساعت از شب... تواین نقطه ی صفر مرزی!
چندوقتی بودماموریتم افتاده بوداینجا وقتی انتخاب شدم اعتراضی نکردم به حالم فرقی نمی کرد وقتی قرارنبوداون پیشم باشه همون بهترکه تو دورترین نقطه باشم!
امااین دلتنگیِ لعنتی مگه فاصله و ماموریت وصفرمرزی میشناسه ؟دلت که هواشوکرد پرتت میکنه توخاطرات.
+ببخشیدآقاشمانمیدونیدقراره کجاببرنمون؟
یه مظلومیت و معصومیت خاصی تو چهرش ونگاهش بود گفتم:نخیر! راستش دلم واسش سوخت تقصیری نداشت اون همراه دوستش اومده بود و چون گشت اونارو باهم دیده بود هرسه تاشونو گرفته بود . دوستش سرو وضع درست حسابی ای نداشت ازطرفی ام اینکه توجیبش چیزمیز پیداکرده بودن یهو چشمم افتاد بهش چشماش پرشده بود و بغض کرده بود...انگارداشتن تو دلم رخت چنگ میزدن آخه یکی نبودبگه به تو چه پسر!
دلم نتونست طاقت
بیاره اروم درِ گوشش گفتم گریه نکن...باهمون چشمای قرمزبرگشت سمتم خیره شدبهم قلبم تندتند داشت میکوبید یه دختربایه صورت گرد و چشمای درشتِ مشکی که بهم زل زده بودآب دهنمو قورت دادم و روم و برگردوندم اونور. میدونستم اون نه مقصربود نه خلافکار ازهیچی خبرنداشته بود اینو از تو چشماش میشد خوند...دلم میخاست مثل فیلم ها دست بند و باز کنم وفراریش بدم اماخب...من یه سرباز
بودم این کار مساوی بود بااخراج و زندان ! چنددیقه بعد رسیدیم کلانتری پشت سرش راه میرفتم و حواسم بهش بود .داشتن می رفتن تو اتاق که برگشت باهمون نگاه معصومش نگاهم کرد و منم با بازوبسته کردن چشمام بهش فهموندم که بره تو من اینجاهستم.وایساده بودم جلوی در یه ربع گذشته بود که صدای گریه ی یه دختراومد :
+آقاتروخدازنگ نزنید به بابام من فقط همراه دوستم اومده بودم بخدا ازچیزی خبرنداشتم اما اونا
قبول نمی کردن شاهدی وجود نداشت که ثابت کنه ...نمیدونم چیشداما دست و دلم رفت سمت دسگیره ی در رفتم تو:
-راست میگه قربان من شنیدم که این دختر داشت با دوستش دعوا می کرد و خبری نداشت از هیچی حتی میخواست بره که بچه های گشتمون رسیدن ودیگه دیرشده بود .
حرفام که تموم شد یه نگاه بهش انداختم که دیدم باتعجب داره نگاهم میکنه اما کارمو خوب انجام داده بودم رئیسمون گفت: تو مطمئنی؟
گفتم بله قربان خودم دیدم .خداروشکر من تو اون دوران خیلی کارم درست بود و همه حرفمو قبول می کردن. با یه تعهدآزادش کردن میتونستم خوشحالی و تو چشمای قشنگش ببینم اومدیم بیرون نمیدونست چجورازم تشکر کنه
+اینجوری که نمیشه من باید جبران کنم
-جبران نمی خواد شما بی گناه بودی منم کاردرست و انجام دادم
+اماشماازکجافهمیدین من بی گناهم؟
-ازچشمات معلوم بود ماروزی اینجاهزارتاازین موردا داریم دختر دیگه فرق آدم خلافکار و سالم و میشناسیم
خندیدوگفت :بازم ممنون اقای سرباز مهربون!
قندتو دلم آب شد . ازون روز چندباری باهم قرارگذاشتیم گرچه خیلی پنهانی و با استرس بود اما آدمِ عاشق این چیزاحالیش نیست.
خیلی دخترخوبی بودشیطنتای عجیبی داشت که دلبری می کرد...
یه روز که تولدم بود قرارشدبریم بیرون وقتی کادوشودیدم تعجب کردم یه فندک ساده و شیک بود خدایی خوش سلیقه ام بود...خیلی باذوق داشت نگاهم میکرد یهو مظلوم شدگفت :خب من کادودادن و بیشترازکادوگرفتن دوست دارم
محکم بغلش کردم و گفتم :من قربون این نگاهت برم که با همین نگاه دلمونو بردی ...!
همونروزهم بهش گفتم قراربرم ماموریت هفته ی بعدقرارشدقبلش همدیگروببینیم.ساعت هشت شب قراربودبرم گفتم پنج بیاد پارک ازساعت چهارهی شمارشومیگرفتم اشغال بود ساعت پنج رسیدم جای همشیگیمون اما نبودتا شیش وایسادم نیومد مدام زنگ میزدم به گوشیش اماخاموش بود دلشوره داشتم ازطرفی ساعت داشت
هفت میشدبایدراه می افتادم مجبورشدم برم دیرم شده بود سوارماشین شدم ساعت هفتو نیم شد و ترافیک هنوز باز نشد ه بودکرایه رو دادم و پیاده بقیه مسیرو تندتند از لابه لای ماشینامی رفتم که یهو وسط خیابون سنگ کوپ کردم... لعنتی چقدقشنگ داشت می خندید ...چقدقشنگ داشت نگاهش می کرد!
+رضابسه انقدسیگاربه خورد اون ریه هات نده به خودت رحم نمی کنی به این هوا رحم کن ازدست دودای تو آلوده شده بدبخت!
هیچی نگفتم کارم شده بودسکوت و سیگار...!
+بیابروتو استراحت کن دیروقته من جات وایمیسم
ای بابا دارم باتوحرف میزنماخسته نشدی انقد زل زدی به این آسمون داداش ؟!
-خیلی شبیهه چشماشه!
+چی؟
-هیچی
یه نخ سیگار دیگه داری بدی بهم؟
#شقایق_عباسی
#داستان_شبانه🌙
@R_O_G_A
۵.۶k
۰۶ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.