شنبه ها،
شنبه ها،
میزنم بیرون از خانه،
یادت در فکر،
خنده ای بر لب.
یکشنبه ها،
کمرنگ میشود خنده ام...
ندیدنت رنگ خنده که هیچ،
رنگ تمام دنیا را میبرد!
دوشنبه ها خنده محو میشود،
کم کم آرزوی دیدنت،
دور میشود و دورتر!
سه شنبه ها،
غبار تنهایی مینشیند روی صورتم،
دل نگران و عصبی،
بی تابانه زمزمه میکنم:
"وسط هفته شد،
کجا ماند جانمان پس..."
چهارشنبه ها کز میکنم کنج اتاق،
در را قفل میکنم،
فریادی سر میدهم:
"بگویید به دیدنم بیاید!"
پنجشنبه ها میگذرد به بیخوابی،
و آخرین روزنه های امید،
که به خیال دیدنت چنگ میزنند!
جمعه ها،
جمعه ها...
جانا جمعه ها،
فقط بغض است و بس!
#محمد
غروب جمعه ۲۴دی
میزنم بیرون از خانه،
یادت در فکر،
خنده ای بر لب.
یکشنبه ها،
کمرنگ میشود خنده ام...
ندیدنت رنگ خنده که هیچ،
رنگ تمام دنیا را میبرد!
دوشنبه ها خنده محو میشود،
کم کم آرزوی دیدنت،
دور میشود و دورتر!
سه شنبه ها،
غبار تنهایی مینشیند روی صورتم،
دل نگران و عصبی،
بی تابانه زمزمه میکنم:
"وسط هفته شد،
کجا ماند جانمان پس..."
چهارشنبه ها کز میکنم کنج اتاق،
در را قفل میکنم،
فریادی سر میدهم:
"بگویید به دیدنم بیاید!"
پنجشنبه ها میگذرد به بیخوابی،
و آخرین روزنه های امید،
که به خیال دیدنت چنگ میزنند!
جمعه ها،
جمعه ها...
جانا جمعه ها،
فقط بغض است و بس!
#محمد
غروب جمعه ۲۴دی
۹۳
۲۴ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.