در چشمهای او هزاران درخت قهوه بود

‍ در چشم‌های او هزاران درخت قهوه بود
که بی‌خوابی‌های مرا تعبیر می‌نمود
باران بود
که می‌بارید
و او بود
که سخن می‌گفت
و من بود که می‌شنُود
آوای لیموییِ لیموییِ لیموییش را.
او می‌گفت: باید قلب‌های خود را عشق بیاموزیم.
و من می‌گفت: عشق غولی‌ست که در شیشه نمی‌گنجد.
باران بود که بند آمده بود
و در بود که باز مانده بود
و او بود که رفته بود.
دیدگاه ها (۱)

دلميك ملاقات غيرمنتظره مي خواهدتا قبله ي بغض ودلتنگي م راگم ...

#بهترینم♥️تو نهایت عشقینهایت دوست داشتنو در لابلای این بی ن...

#بهترینم ♥️#شب را فراوان دوست دارم همین که در آرامش و سکوتش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط