ملکه ی سرخ پارت 4
(موقعیت:زندگی قبلی-سن:۱۷)نویسنده: لوئیزا کشان کشان خودش را از اتاق خواهرش، دور کرد. چشمانش را بست و روی زمین سقوط کرد. صدایی آشنا تو گوشش زمزمه شد:"حالتون خوبه،بانو السون؟" لوئیزا سرش را سمت صدا گرفت. مارتین المیر، دستیار پادشاه...دستش را سمت من دراز کرد. "کمکی دریافت نکردید، مگه نه؟" لوئیزا با یاقوت های سرخش به مارتین زل زد:"نه...شاید سرنوشت برادرم مرگ خفت بارش باشد، مطمئن می شوم بنویسند،علت مرگ:غرور خواهر" سرش پایین بود:"بانوی من! من کمکتون میکنم!" چشمان لوئیزا در سکوت غرق شد:"کمکم میکنی؟" "کمک میکنم! من کلید خزانه رو دارم،همچنین من مسئول مالیاتی پادشاه هستم" خم شد،به طوری که لوئیزا ته راهرو را می دید."من میخوام کمکتون کنم،حتی به قیمت قلب و روحم!" لوئیزا با چشمان خسته به دستیار زل زد. صورتش چین داشت ولی همچنان تحسین می شد."ازت ممنونم!"(بازگشت به زمان حال) لوئیزا: درسته! میخواست خودش را فدا کنه و کرد. نگهبانان گرفتنش و تا آخرین لحظه اسمی از السون ها نبرد. نمیدونم چطور ولی پادشاه گذاشت دستیارش به دردناک ترین روش ها بمیرد و علت مرگ؟ هیچ کجا نگفتند که دزدی کرد بلکه گفتند(ملکه رو آزار داد) یا (عاشق ملکه شده بود). و من لحظه ی مرگم بخاطر مرگ مارتین طلب بخشش می کردم. مارتین خم شد تا هم قد من شود:"پس بانو لیزانا امروز خواهر کوچک و ناز خودش رو برای دریافت نامه ولیعهد فرستادند؟" تو چشماش زل زدم. می خواستم بگم متاسفم، میخواستم بغلش کنم و بگم متاسفم ولی ناگهان به گوشه ی دیوار خوردم. صدای تکون خوردن النگو ها؛لیز من رو هل داده بود. با نگاه خشمگینی به من زل زد:"کدوم احمقی ازت خواست بیای اینجا؟ انگار درس دیروز برات عبرت نشد! میخوای دوباره یادآوری کنم؟" مارتین بلند شد و صدایش نسبت به صدایی که با من حرف می زد،سرد شد."نامه ی ولیعهد رو براتون آوردم." لیز نامه رو از دستش گرفت و گفت:"ممنونم! حالا میتونید برید." مقام دستیار ولیعهد یا پادشاه آینده قابل احترام هست حتی برای دختر یک دوک چه برسد به لیز که دختر یک مارکیز بود و هنوز نامزد رسمی ولیعهد هم نشده بود. با بسته شدن درهای خانه، لیز با خشم به من زل زد:"با خودت چی فکر کردی؟ گرفتن نامه؟ حتی اگر یک لطف بود باعث می شد شایعات پشت سرم قدم بزنند. فکر کردی کی هستی؟" دستش را برد بالا و روی گونه ام هدف گرفت ولی انگار پشیمون شد."نمیخوام روز خوبم رو بخاطر تو خراب کنم!" و من را تنها گذاشت. "از دشمن تراشی خوشت میاد لوئی؟" به لیام نگاه کردم که با پوزخند سرتا پام رو تماشا می کرد. بهم نزدیک تر شد."بهش که فکر می کنم تو قبلا خیلی بیشتر شبیه یک دختر ۱۱ ساله بودی الان-" بلند شدم. "الان چی؟شبیه یک زن ۴۰ ساله ام؟"-"نه! تصحیح میکنم حرفمو! شبیه یک دختر ۱۱ ساله ی کور بودی ولی الان انگار بیناییت برگشته! امیدوارم دوباره توسط لیز کتک نخوری!"-"این حرفت رو محبت در نظر نمیگیرم!" جوابی نشنیدم. ولی دختر ۱۱ ساله ی کور؟ یعنی چی؟ ولی حالا که فکر میکنم، لیز تو زندگی قبلیم یک فرشته نبود؟ پس چرا الان...چرا دارم ازش متنفر میشم؟
- ۱.۲k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط