داستانک؛ ✍حفظ زندگی
🌺باز هم شب شد وچشم هایی که به در سفید شد و علی که هنوز خبری از او نشده است.
🌸با دست های بی جانم آبی به صورتم زدم و خودم را در آئینه نظاره کردم. دوست داشتم همه چیز فقط یک خواب یا کابوس باشد. سال ها بود که طعم شیرین خوشبختی را کنار علی چشیده بودم. همه چیز خوب پیش می رفت. اما اکنون مدتی بود همه چیز بهم ریخته بود. چند باری هم خواستم در این باره با علی صحبت کنم اما هر دفعه از پاسخ دادن طفره می رفت. واقعا کلافه شده بودم. تصمیم گرفتم داستان را با مادر علی در میان بگذارم. گوشی را برداشتم.
☘-سلام مادر جوون حالتون خوبه؟
🌺-ممنون عزیز، شما چطورید؟ علی چه میکنه؟
🌸با آمدن اسم علی بغضم شکست و یکدفعه با صدای بلند زیر گریه زدم.
☘-چی شده لیلا جوون، چرا گریه میکنی؟ نکنه برای علی اتفاقی افتاده؟
🌺روی صورتم رودی جاری شده بود. دستی بر روی صورتم کشیدم. هق هق کنان گفتم: «نه مادر جون نگرون نباشین علی سالمه، اما مدتیه رابطه اش باهام خیلی شکرآب شده، اصلا مثل قبل نیست. »
🌸-خدا نکنه آخه چرا مادرجون، حرفتون شده؟
☘ دیدم چندبار بدون تو اومد اینجا، اتفاقا احوالت ازش گرفتم، گفت: «تازه از مهمونی دوستش اومده،لیلا دوست نداره همراه من جایی بیاد، هر کاریش کردم همرام مهمونی دوستم نیومده. »
🌺یکدفعه جا خوردم، تازه فهمیدم علی چرا این قدر ناراحت است. چقدر التماسم کرد همراش برم اما من قبول نکردم.
🌸-لیلا جون می شنوی مادر؟
☘-بله بله بفرمایید.
🌺-دخترم علی با آن چشمهای مشکی و موهای پرپشتش به راحتی می تواند دل هر دختری را ببرد. درست نیست که در مهمونی ها همراش نمیری.
🌸-آخه مادر جون من اصلا حوصله جمع های شلوغ رو ندارم، مخصوصا جایی که همه را نشناسم معذبم.
☘- درست، اما شوهرتم باید در نظر بگیری، میتونسی بخاطر حفظ زندگیت همراش بری مثلا دیرتر میرفتین، زودتر میومدین، یا اونجا میتونی با صحبت و معاشرت با همه آشنا بشی این که کمرویی نداره. وقتی در مهمونی های خانوادگی تنهاش بذاری؛ یه نفر بیاد جلو براش دلبری کنه، اونم یه لحظه شیطون گولش بزنه میشه همین که از خونه بریده میشه.
🌺-درسته مادرجوون من اصلا به این جوانبش فکر نکرده بودم. حالا باید چکار کنم؟
🌸-فکر کنم دیروز می گفت: شبی هم مهمانی دوستش دعوت هست به او زنگ بزن و بگو همراش حتما میری.
☘-ممنون مادرجون مثل همیشه خیلی کمکم کردید.
🌺وقتی پای تلفن به علی گفتم دارم آماده میشم تا باهاش به مهمونی دوستش برم باورش نمیشد. عصر بود که علی سریع به خانه آمد با گل های باغچه دسته گلی برایش درست کردم، تا ناراحتی پیش آمده را از دلش بیرون بیاورم.
#به_انتخاب_تو
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸با دست های بی جانم آبی به صورتم زدم و خودم را در آئینه نظاره کردم. دوست داشتم همه چیز فقط یک خواب یا کابوس باشد. سال ها بود که طعم شیرین خوشبختی را کنار علی چشیده بودم. همه چیز خوب پیش می رفت. اما اکنون مدتی بود همه چیز بهم ریخته بود. چند باری هم خواستم در این باره با علی صحبت کنم اما هر دفعه از پاسخ دادن طفره می رفت. واقعا کلافه شده بودم. تصمیم گرفتم داستان را با مادر علی در میان بگذارم. گوشی را برداشتم.
☘-سلام مادر جوون حالتون خوبه؟
🌺-ممنون عزیز، شما چطورید؟ علی چه میکنه؟
🌸با آمدن اسم علی بغضم شکست و یکدفعه با صدای بلند زیر گریه زدم.
☘-چی شده لیلا جوون، چرا گریه میکنی؟ نکنه برای علی اتفاقی افتاده؟
🌺روی صورتم رودی جاری شده بود. دستی بر روی صورتم کشیدم. هق هق کنان گفتم: «نه مادر جون نگرون نباشین علی سالمه، اما مدتیه رابطه اش باهام خیلی شکرآب شده، اصلا مثل قبل نیست. »
🌸-خدا نکنه آخه چرا مادرجون، حرفتون شده؟
☘ دیدم چندبار بدون تو اومد اینجا، اتفاقا احوالت ازش گرفتم، گفت: «تازه از مهمونی دوستش اومده،لیلا دوست نداره همراه من جایی بیاد، هر کاریش کردم همرام مهمونی دوستم نیومده. »
🌺یکدفعه جا خوردم، تازه فهمیدم علی چرا این قدر ناراحت است. چقدر التماسم کرد همراش برم اما من قبول نکردم.
🌸-لیلا جون می شنوی مادر؟
☘-بله بله بفرمایید.
🌺-دخترم علی با آن چشمهای مشکی و موهای پرپشتش به راحتی می تواند دل هر دختری را ببرد. درست نیست که در مهمونی ها همراش نمیری.
🌸-آخه مادر جون من اصلا حوصله جمع های شلوغ رو ندارم، مخصوصا جایی که همه را نشناسم معذبم.
☘- درست، اما شوهرتم باید در نظر بگیری، میتونسی بخاطر حفظ زندگیت همراش بری مثلا دیرتر میرفتین، زودتر میومدین، یا اونجا میتونی با صحبت و معاشرت با همه آشنا بشی این که کمرویی نداره. وقتی در مهمونی های خانوادگی تنهاش بذاری؛ یه نفر بیاد جلو براش دلبری کنه، اونم یه لحظه شیطون گولش بزنه میشه همین که از خونه بریده میشه.
🌺-درسته مادرجوون من اصلا به این جوانبش فکر نکرده بودم. حالا باید چکار کنم؟
🌸-فکر کنم دیروز می گفت: شبی هم مهمانی دوستش دعوت هست به او زنگ بزن و بگو همراش حتما میری.
☘-ممنون مادرجون مثل همیشه خیلی کمکم کردید.
🌺وقتی پای تلفن به علی گفتم دارم آماده میشم تا باهاش به مهمونی دوستش برم باورش نمیشد. عصر بود که علی سریع به خانه آمد با گل های باغچه دسته گلی برایش درست کردم، تا ناراحتی پیش آمده را از دلش بیرون بیاورم.
#به_انتخاب_تو
#همسرداری
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۴k
۱۵ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.