به نام خدا
به نام خدا
فقط دوبار در چشمانت گیر افتادم...
زمانی که 6ساله بودم،
روبه رویم زانو زده بودی ،دستهای کوچکم در دستان بزرگ و گرمت گم شده بود...
و۱۳سال بعد...
زمانی که مرد ۲۶ساله ای بودی،
درچشمانت خیره شدم ،خواستم دامادیت را تبریک بگویم....
اما چشمانت زبانم را بند آورده بود.
هنوز هم چشمانت شرارت بچگی هایت را داشت،
عین دیونه ها درچشمان هم خیره بودیم ولبخند کنج لبانمان بود،
شاید تو هم مث من خاطرات کودکی مان را مرور می کردی،
سرم را پایین انداختم ،بی هیچ حرفی از کنارت رد شدم.
یاد بچگی هایمان افتادم...
که بهم می گفتی:«تو زن منی».
ومن با اخم های کودکانه ام میگفتم:«برو بابا،تا من بزرگ شم تو پیر می شی».
چقدر بعد از ۱۳سال،دلم برای کودکی مان تنگ شده بود.
چقدر زمان ما را نسبت به هم رسمی کرده بود.
چقدر خاطراتمان را دوست دارم...
کاش مث بچگی هایم به دستهایت محرم بودم.
@$
as94/9/4-20:20
فقط دوبار در چشمانت گیر افتادم...
زمانی که 6ساله بودم،
روبه رویم زانو زده بودی ،دستهای کوچکم در دستان بزرگ و گرمت گم شده بود...
و۱۳سال بعد...
زمانی که مرد ۲۶ساله ای بودی،
درچشمانت خیره شدم ،خواستم دامادیت را تبریک بگویم....
اما چشمانت زبانم را بند آورده بود.
هنوز هم چشمانت شرارت بچگی هایت را داشت،
عین دیونه ها درچشمان هم خیره بودیم ولبخند کنج لبانمان بود،
شاید تو هم مث من خاطرات کودکی مان را مرور می کردی،
سرم را پایین انداختم ،بی هیچ حرفی از کنارت رد شدم.
یاد بچگی هایمان افتادم...
که بهم می گفتی:«تو زن منی».
ومن با اخم های کودکانه ام میگفتم:«برو بابا،تا من بزرگ شم تو پیر می شی».
چقدر بعد از ۱۳سال،دلم برای کودکی مان تنگ شده بود.
چقدر زمان ما را نسبت به هم رسمی کرده بود.
چقدر خاطراتمان را دوست دارم...
کاش مث بچگی هایم به دستهایت محرم بودم.
@$
as94/9/4-20:20
- ۳.۴k
- ۰۴ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط