کدام فاطمه ؟! کدام زهرا ؟!نویسنده: مونا ابراهیم نظری
کدام فاطمه ؟! کدام زهرا ؟!نویسنده: مونا ابراهیم نظری
سیسمونی دختر متن
رفتهایم خانه یکی از اقوام. چندروزی است که مادر شده و خانهاش پر ازمهمان است. به دعوت مادربزرگ نوزاد میرویم به اتاق “نینی” برای تماشای سیسمونی. مادربزرگ و سه تا از مهمانها که داخل اتاق میشوند اتاق پر میشود و بقیه بیرون در میمانند. عروسکها جا را برای آدمها تنگ کردهاند. مادربزرگ نینی کلی عذرخواهی میکند و قرار میشود به نوبت داخل شویم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفتهاست. دلم نمیخواهد بروم داخل، اما صورت خوشی ندارد. با آخرین گروه بازدید کنندگان وارد اتاق میشوم. دوتا ویترین بزرگ قدی دو طرف اتاق هست که به اندازه یکی مغازه اسباببازی فروشی تویشان عروسک است. و اینها همه غیر از “هاپو” ها و “پیشی”های پشمالو و بزرگی است که گوشههای اتاق نشستهاند. چند طبقه یکی از ویترینها مخصوص انواع مختلف باربی است. باربیهای سیاه و سفید و برنزه و.. با انواع مدل موها و لباسها از پشت شیشه به ما لبخند میزنند.
مادربزگ در کمد لباسهای را باز می کند و لباسها را نشانمان میدهد. از بین لباسها یک مایو دو تکه نوزادی بیرون میآورد و جلوی چشممان بالا میگیرد. صدای جیغ و ویغ ناشی از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا میرود. مادربزرگ میگوید وقتی داشته سیسمونی “جمع” میکرده خواهرش بهش گفته مایو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلی. میگوید بازار را زیر و رو کرده تا توانسته یک دانهاش را برای “جیگرش” پیدا کند.
صدای زنگ در میآید و یکی از مهمانها مادربزرگ را صدا میزند. ظاهرا پیک چیزی آورده و باید برود دم در نحویل بگیرد. مادربزرگ مایو را میگذارد توی کمد. چادرش را سرش میکند. توی آینه چک میکند موهایش بیرو نباشد. رویش را کیپ میکند و بیرون میرود. مایو از لابلای لباسها لیز میخورد و میافتد زمین.
بیرون اتاق یکی از مهمانها دارد با دختر چهار پنج سالهاش که میخواهد دوباره اتاق را ببیند سروکله میزند. میگوید جا نیست و باید صبر کند تا بقیه بیرون بیایند. من از اتاق میآیم بیرون تا جا برای دخترک باز شود. دخترک بلافاصله میدود طرف ویترین باربیها. به مادرش مدلهایی را که ندارد نشان میدهد و اصرار میکند برایش بخرد. مادر با خنده برای یکی از خانمها تعریف میکند که دختر پنجساله اش با اینکه خیلی گرمایی است اما امسال تابستان اصلا نگذاشته موهایش را کوتاه کنند :”میگه میخواهم قد موی باربیم بلند بشه. قول گرفته هرقت موهایش قد باربیاش بلند شد یک دامن صورتی توری هم برایش بخریم که دیگر عین باربیاش بشه.” بعد دولا میشود و بچهاش را میچلاند :” همین الانشم باربی هستی خوشششگل مامان.” دخترک سبزه و تپل میخندد و در جواب خانمی که اسمش را میپرسد میگوید: فاطمه”. مادر فوری تصحیح میکند:” فاطمه سادات.” برای خانمی که اسم دخترش را پرسیده توضیح میدهد با اینکه هزار بار به دخترش گفته اسمش را کامل بگوید اما باز “سادات” ش را میاندازد. کمی آنطرفتر فاطمه سادات دارد با آهنگ زنگ موبایل یکی از مهمانها میرقصد. آنقدر حرفهای که صاحب گوشی دلش نمیاید جواب تلفنش را بدهد.
میروم پیش نوزاد. بالای سر فرشته تازه متولد شدهای که اسمش را “زهرا” گذاشتهاند. مادرش جلوی آینه دارد آرایشش را تمدید میکند. به مادر میگویم :”خوبه تو این همه سر و صدا بیدار نمیشه.” میگوید: “عادتش دادم تا بیدار میشه آویز بالای سرش رو روشن میکنم با آهنگ اون خوابش میبره. خداروشکر زودم عادت کرد. با این بخیه ها سختم بود بچه بغلم کنم. ” یک دفعه گریهام میگیرد. به پاشنه بلند صندلهایش نگاه میکند که لابد سختش نیست با آنها راه برود. دلم میخواهد بهش بگویم صاحب اسم دخترش هروقت میخواست بچه هایشرا بخواباند بغلشان میکرد و برای لالاییهایشان خودش شعر میگفت*. شعرهای قشنگ. شعرهایی که یادشان میداد وقتی از خواب بیدار میشوند شبیه چه کسی شوند و چطوری زندگی کنند. اما نمیگویم. زهرا خواب است و توی خواب دارد میخندد. درست مثل فرشتهای است که از آسمان زمین آمده باشد. نگران وقتی هستم که از خواب بیدار میشود. موقعی که چشمهایش را باز کند و بخواهد بداند که شبیه چه کسی باید باشد. توی آن اتاق باربیها دارند لبخند میزند.
دلم میگیرد. دلم برای همهی فاطمه ها و زهراهایی که قرار است شبیه خودشان نباشند عجیب گرفته است.
سیسمونی دختر متن
رفتهایم خانه یکی از اقوام. چندروزی است که مادر شده و خانهاش پر ازمهمان است. به دعوت مادربزرگ نوزاد میرویم به اتاق “نینی” برای تماشای سیسمونی. مادربزرگ و سه تا از مهمانها که داخل اتاق میشوند اتاق پر میشود و بقیه بیرون در میمانند. عروسکها جا را برای آدمها تنگ کردهاند. مادربزرگ نینی کلی عذرخواهی میکند و قرار میشود به نوبت داخل شویم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفتهاست. دلم نمیخواهد بروم داخل، اما صورت خوشی ندارد. با آخرین گروه بازدید کنندگان وارد اتاق میشوم. دوتا ویترین بزرگ قدی دو طرف اتاق هست که به اندازه یکی مغازه اسباببازی فروشی تویشان عروسک است. و اینها همه غیر از “هاپو” ها و “پیشی”های پشمالو و بزرگی است که گوشههای اتاق نشستهاند. چند طبقه یکی از ویترینها مخصوص انواع مختلف باربی است. باربیهای سیاه و سفید و برنزه و.. با انواع مدل موها و لباسها از پشت شیشه به ما لبخند میزنند.
مادربزگ در کمد لباسهای را باز می کند و لباسها را نشانمان میدهد. از بین لباسها یک مایو دو تکه نوزادی بیرون میآورد و جلوی چشممان بالا میگیرد. صدای جیغ و ویغ ناشی از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا میرود. مادربزرگ میگوید وقتی داشته سیسمونی “جمع” میکرده خواهرش بهش گفته مایو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلی. میگوید بازار را زیر و رو کرده تا توانسته یک دانهاش را برای “جیگرش” پیدا کند.
صدای زنگ در میآید و یکی از مهمانها مادربزرگ را صدا میزند. ظاهرا پیک چیزی آورده و باید برود دم در نحویل بگیرد. مادربزرگ مایو را میگذارد توی کمد. چادرش را سرش میکند. توی آینه چک میکند موهایش بیرو نباشد. رویش را کیپ میکند و بیرون میرود. مایو از لابلای لباسها لیز میخورد و میافتد زمین.
بیرون اتاق یکی از مهمانها دارد با دختر چهار پنج سالهاش که میخواهد دوباره اتاق را ببیند سروکله میزند. میگوید جا نیست و باید صبر کند تا بقیه بیرون بیایند. من از اتاق میآیم بیرون تا جا برای دخترک باز شود. دخترک بلافاصله میدود طرف ویترین باربیها. به مادرش مدلهایی را که ندارد نشان میدهد و اصرار میکند برایش بخرد. مادر با خنده برای یکی از خانمها تعریف میکند که دختر پنجساله اش با اینکه خیلی گرمایی است اما امسال تابستان اصلا نگذاشته موهایش را کوتاه کنند :”میگه میخواهم قد موی باربیم بلند بشه. قول گرفته هرقت موهایش قد باربیاش بلند شد یک دامن صورتی توری هم برایش بخریم که دیگر عین باربیاش بشه.” بعد دولا میشود و بچهاش را میچلاند :” همین الانشم باربی هستی خوشششگل مامان.” دخترک سبزه و تپل میخندد و در جواب خانمی که اسمش را میپرسد میگوید: فاطمه”. مادر فوری تصحیح میکند:” فاطمه سادات.” برای خانمی که اسم دخترش را پرسیده توضیح میدهد با اینکه هزار بار به دخترش گفته اسمش را کامل بگوید اما باز “سادات” ش را میاندازد. کمی آنطرفتر فاطمه سادات دارد با آهنگ زنگ موبایل یکی از مهمانها میرقصد. آنقدر حرفهای که صاحب گوشی دلش نمیاید جواب تلفنش را بدهد.
میروم پیش نوزاد. بالای سر فرشته تازه متولد شدهای که اسمش را “زهرا” گذاشتهاند. مادرش جلوی آینه دارد آرایشش را تمدید میکند. به مادر میگویم :”خوبه تو این همه سر و صدا بیدار نمیشه.” میگوید: “عادتش دادم تا بیدار میشه آویز بالای سرش رو روشن میکنم با آهنگ اون خوابش میبره. خداروشکر زودم عادت کرد. با این بخیه ها سختم بود بچه بغلم کنم. ” یک دفعه گریهام میگیرد. به پاشنه بلند صندلهایش نگاه میکند که لابد سختش نیست با آنها راه برود. دلم میخواهد بهش بگویم صاحب اسم دخترش هروقت میخواست بچه هایشرا بخواباند بغلشان میکرد و برای لالاییهایشان خودش شعر میگفت*. شعرهای قشنگ. شعرهایی که یادشان میداد وقتی از خواب بیدار میشوند شبیه چه کسی شوند و چطوری زندگی کنند. اما نمیگویم. زهرا خواب است و توی خواب دارد میخندد. درست مثل فرشتهای است که از آسمان زمین آمده باشد. نگران وقتی هستم که از خواب بیدار میشود. موقعی که چشمهایش را باز کند و بخواهد بداند که شبیه چه کسی باید باشد. توی آن اتاق باربیها دارند لبخند میزند.
دلم میگیرد. دلم برای همهی فاطمه ها و زهراهایی که قرار است شبیه خودشان نباشند عجیب گرفته است.
۲.۱k
۲۱ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.