وقتش رسيده است بميري
وقتش رسيده است بميري
اينبار تا پناه بگيري
لرزيده اي و ريخته ديوار
بر خود فرو نريز خودت را
در خود فرو نريز خودت را
ازدست رفته! دست نگه دار!
.
گاهي نياز نيست بخواهي
راهي كه باز نيست ببندي
گاهي نياز نيست، وگرنه...
اين خانه ابري است مگرنه!؟
گاهي نياز نيست بخندي
لابد نياز نيست به اين كار
.
لِك لِك كنان به راه مي افتي
از خود به اشتباه مي افتي
از چاله ات به چاه مي افتي
بادي وزيده است به سويي
دامن كشيده است به سويي
تا من روانه تر شوم اينبار
.
حرفي نمي زنم كه بگويم:
من مملو از منم كه بگويم
من از توان خود چه بگويم؟
اين ناتوان چه فايده دارد؟
لعنت بر اين تحمّل اندك
نفرين بر اين كهولت بسيار
.
او مي وزد به تاخت بسويم
آجر به آجر عاشق اويم
بن بست بسته اند به راهم
سنگينيِ تمام جهان را
با او سبكتر از پر كاهم
رد مي شوم از اينهمه ديوار
.
مي مردم از تب، او تب من بود
او گريه هاي هرشب من بود
سيگارِ گوشه ي لب من بود
حب مي كنم مسكّن خود را
لم مي دهم به گوشه ي تختم
پك مي زنم به كونه ي سيگار
.
من روزهاي آخر سالم
من ديدن توأم كه محالم
خنديدن توأم كه محالم
اي احتمالِ روز جدايي!
وقتش رسيده است، كجايي؟
تحويل سال! لحظه ي ديدار!
.
آرام باش قلب صبورم!
آرام! تا كنار بيايي
با دردهاي گور به گورم
با رنج هاي رنگ به رنگم
با رنگ هاي جور به جورم
آرام باش قلب سبكبار!
.
اي واي! صبح اگر شده باشد:
تعبيرِ خوابِ هرشبِ من را
او راهي سفر شده باشد
هر شب مقدّر است بمانم
تا صبح نيز اگر شده دلتنگ
تا صبح نيز اگر شده بيدار
.
لرزيد و ريخت، ريخت به ناگاه
از دست رفت و آه كشيد آه
خنديد مرگِ تازه ي خود را
آنگاه ناگريز و به اكراه
با دستِ خود جنازه ي خود را
بيرون كشيد از دل آوار
#حسين_صفا
#وصيت_و_صبحانه
اينبار تا پناه بگيري
لرزيده اي و ريخته ديوار
بر خود فرو نريز خودت را
در خود فرو نريز خودت را
ازدست رفته! دست نگه دار!
.
گاهي نياز نيست بخواهي
راهي كه باز نيست ببندي
گاهي نياز نيست، وگرنه...
اين خانه ابري است مگرنه!؟
گاهي نياز نيست بخندي
لابد نياز نيست به اين كار
.
لِك لِك كنان به راه مي افتي
از خود به اشتباه مي افتي
از چاله ات به چاه مي افتي
بادي وزيده است به سويي
دامن كشيده است به سويي
تا من روانه تر شوم اينبار
.
حرفي نمي زنم كه بگويم:
من مملو از منم كه بگويم
من از توان خود چه بگويم؟
اين ناتوان چه فايده دارد؟
لعنت بر اين تحمّل اندك
نفرين بر اين كهولت بسيار
.
او مي وزد به تاخت بسويم
آجر به آجر عاشق اويم
بن بست بسته اند به راهم
سنگينيِ تمام جهان را
با او سبكتر از پر كاهم
رد مي شوم از اينهمه ديوار
.
مي مردم از تب، او تب من بود
او گريه هاي هرشب من بود
سيگارِ گوشه ي لب من بود
حب مي كنم مسكّن خود را
لم مي دهم به گوشه ي تختم
پك مي زنم به كونه ي سيگار
.
من روزهاي آخر سالم
من ديدن توأم كه محالم
خنديدن توأم كه محالم
اي احتمالِ روز جدايي!
وقتش رسيده است، كجايي؟
تحويل سال! لحظه ي ديدار!
.
آرام باش قلب صبورم!
آرام! تا كنار بيايي
با دردهاي گور به گورم
با رنج هاي رنگ به رنگم
با رنگ هاي جور به جورم
آرام باش قلب سبكبار!
.
اي واي! صبح اگر شده باشد:
تعبيرِ خوابِ هرشبِ من را
او راهي سفر شده باشد
هر شب مقدّر است بمانم
تا صبح نيز اگر شده دلتنگ
تا صبح نيز اگر شده بيدار
.
لرزيد و ريخت، ريخت به ناگاه
از دست رفت و آه كشيد آه
خنديد مرگِ تازه ي خود را
آنگاه ناگريز و به اكراه
با دستِ خود جنازه ي خود را
بيرون كشيد از دل آوار
#حسين_صفا
#وصيت_و_صبحانه
۵۱.۰k
۲۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.