✅ يك لبخند زندگي مرا نجات داد

✍ مطمئن بودم مرا اعدام خواهند كرد ، بشدت نگران بودم جیبهایم را گشتم و سیگاری پيدا كردم از ميان نرده‌ها به زندانبانم گفتم : هی رفيق كبريت داري؟ به طرفم آمد ، كبريتی روشن كرد ، بی ‌اختيار لبخند زدم ، نميدانم شايد از شدت اضطراب ، یا چون خيلي به او نزديك بودم و نمي توانستم لبخند نزنم. در هرحال لبخند زدم وانگار نوري فاصله بين دلهاي ما را پر كرد...گرماي لبخند من از ميله‌ها گذشت و به او رسيد و روي لبهاي او هم لبخند شكفت . سيگارم را روشن كرد ، ولي نرفت و همان جا ايستاد ، مستقیم در چشم ‌هاي من نگاه كرد
و لبخند زد...پرسيد : بچه داري ؟ با دست‌هاي لرزان كيف پولم را بيرون آوردم و عكس خانواده ‌ام را نشان دادم و گفتم : اره ايناهاش ؛ او هم عكس بچه‌هايش را به من نشان داد...اشك به چشمهايم هجوم آورد. گفتم ميترسم ديگر هرگز خانواده‌ام را نبينم...چشم‌هاي او هم پر از اشك شدند. ناگهان بي‌آنكه كه حرفي بزند قفل در سلولم را باز كرد و بعد مرا به بيرون زندان و جاده پشتي آن كه به شهر منتهي می ‌شد برد و برگشت بی ‌آنكه كلمه‌ای حرف بزند...

اگزوپری (نویسنده شازده کوچولو)
خلاصه شده از : سایت سر زده

@Aavaonava
دیدگاه ها (۰)

✅ یک تیر و دو نشان خداوند

✅بی رقیب برنده شدن هنر نیست

✅ کوره و محک ، دنیا و سختی ها

✅ گله خداوند از بندگان ناسپاس

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط