پارت 37
دستامو توی دستاش گرفت و گفت:درسته میدونم حست به من چیه.. ولی دلم میخواد خودت بهم بگی... بومگیو.. نه خجالت بکش، نه لکنت بگیر، نه بترس.. تو الان میدونی من دوست دارم... پس منم باید یه چیزایی رو بدونم.. و فکر کنم وقتشه.. نه؟ . . . نمیدونستم . . . هیچی ایده ای نداشتم... باید بهش میگفتم؟ خودمم دلم میخواست.. قلبم داشت اسم سوبین رو فریاد میزد.. ولی مغزم.. مغزم یه ندای ضعیفی میداد... یه ندایی مثل فعلا صبر کن... یعنی چقدر دیگه باید صبر کنم؟ :من... تو... خب... من نیاز به وقت دارم... سوبین لبخندی زد.. دلگرم کننده... شاید بتونم لبخندشو اینطوری معنی کنم: تا هر زمان که باشه، منتظرتم... و دقیقا یه جمله شبیه به اینو گفت:تا هرزمان که بخوای برات صبر میکنم... اروم بوسه ای روی دوتا دستام زد و یا لبخند کوچولو و نرمی از اتاق خارج شد...وایییییییییی.دوتا دستمم بوووسیددددددد.... به دستام نگاه کردم... بردمشون نزدیک لبام و دقیقا همون جایی که بوسیده بود رو بوسیدم...
داشتم از خوشحالی بال درمیاوردم که.. بانو یادم افتادم.. مامانم.. مامان قشنگم... یعنی الان کجاست؟ چیکار میکنه؟ در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون... میخواستم مامانمو ببینم... دلم براش تنگ شده بود.. داشتم همینجوری راه میرفتم که تهیون رو دیدم... رفتم جلوش و ازش پرسیدم:سوبین کجاست؟ تهیون : یه اتاق اخر راهرو هست.. درش مشکیه... سوبین اونجاست... ممنونی گفتم و ازش دور شدم... بعد از پیدا کردن اتاق... تق تق... دو تقه به در زدم و با صدای همیشگی سوبین که میگفت:بیا تو.. روبرو شدم.. دستگیره رو چرخوندم و رفتم داخل. یه لبخند زدم بزرگ و خوشگل گذاشتم رو لب هام.. سوبین هم در جواب لبخندم، لبخند زد که چال لپاش معلوم شد.. :چیشده؟ بومگیو:چیزه.. میدونی... میشه ازت یه چیزی بخوام؟ سوبین خودکار توی دستشو گذاشت زمین و با دقت بهم نگاه کرد.. یعنی منتظره حرف بزنم... :میدونی... خب... من.. من دلم.. برای.. بانو تنگ شده! چشمامو محکم بستم.. از واکنشی که قرار بود نشون بده میترسیدم... ولی حرفی که زد باعث شد چشمام بشه قد دره قابلمه:فردا میبرمت... جااااااننننن؟ با من بود؟ «نه، با من بود»
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.