پارت 64
پارت 64
(ترنم)
بعد از این که تقریبا 15 دقیقه بعد از شام نشستیم گفتن بلند
بشیم تا بریم . آرشام شدید اخم هاش تو هم بود. آرمان هم
انگار تعجب کرده بود از این که آرشام انقدر اخماش توی همه
بعد از خدافظ هر شش نفر راهی خونه هامون شدیم .
وقتی رسیدیم خونه آرشام شروع کرد به غر زدن . اصلا عادت
نداشت توی خونه داد بزنه . همش زیر لب میگفت :ااااا مگه
میشه ما با یه خون آشام دوست شده باشیم ؟؟ وای اصلا اون
همه خون رو از کجا آورده . کلی خون توی یخچالش بود .
مرتیکه بیشعور .
من : آرشام حالا برو یکم استراحت کن چه قدر غر میزنی . حالا
که شده . فوقش دیگه باهاش رفت و آمد نمیکنیم . خوبه ؟
آرشام : باب رفت و آمد که هیچی من موندم چه جوری اینو
نشناختم . آخه اون زمان که اصلا این جوری نبود . توی
دبیرستان اصلا مرموز هم نبود عین آدم بود . . هه پس بگو
چرا عکسای توب خونه و ویلا اش این شکلیه. نفس یه حسی
داشت به این آدم و ما باور نکردیم .
از بس غر زد خودم بردمش بالا و گفتم بگیره بخوابه و مطمئن
بودم که نمیخوابه ولی حد اقل کمتر غر میزنه اعصاب خودشو
و منو خورد میکنه .
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
حدود 10 ماه ار اون روزی که خونه ی آرمان اینا بودیم میگذره
امروز نفس گفته که بریم خونه شون . انگار یکم هم حالش
بهتر از قبل شده . دیگه انگار اون خون آشام کمتر میاد سراغش
از اون روزی که به رادوین گفت رادوین همیشه یه گل
شاهپسند میذاره کنار نفس تا از دست اون خون اشامه در
امان باشه .
(ترنم)
بعد از این که تقریبا 15 دقیقه بعد از شام نشستیم گفتن بلند
بشیم تا بریم . آرشام شدید اخم هاش تو هم بود. آرمان هم
انگار تعجب کرده بود از این که آرشام انقدر اخماش توی همه
بعد از خدافظ هر شش نفر راهی خونه هامون شدیم .
وقتی رسیدیم خونه آرشام شروع کرد به غر زدن . اصلا عادت
نداشت توی خونه داد بزنه . همش زیر لب میگفت :ااااا مگه
میشه ما با یه خون آشام دوست شده باشیم ؟؟ وای اصلا اون
همه خون رو از کجا آورده . کلی خون توی یخچالش بود .
مرتیکه بیشعور .
من : آرشام حالا برو یکم استراحت کن چه قدر غر میزنی . حالا
که شده . فوقش دیگه باهاش رفت و آمد نمیکنیم . خوبه ؟
آرشام : باب رفت و آمد که هیچی من موندم چه جوری اینو
نشناختم . آخه اون زمان که اصلا این جوری نبود . توی
دبیرستان اصلا مرموز هم نبود عین آدم بود . . هه پس بگو
چرا عکسای توب خونه و ویلا اش این شکلیه. نفس یه حسی
داشت به این آدم و ما باور نکردیم .
از بس غر زد خودم بردمش بالا و گفتم بگیره بخوابه و مطمئن
بودم که نمیخوابه ولی حد اقل کمتر غر میزنه اعصاب خودشو
و منو خورد میکنه .
➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖ ➖
حدود 10 ماه ار اون روزی که خونه ی آرمان اینا بودیم میگذره
امروز نفس گفته که بریم خونه شون . انگار یکم هم حالش
بهتر از قبل شده . دیگه انگار اون خون آشام کمتر میاد سراغش
از اون روزی که به رادوین گفت رادوین همیشه یه گل
شاهپسند میذاره کنار نفس تا از دست اون خون اشامه در
امان باشه .
۳.۴k
۲۲ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.