در جست و جو جادو پارت ۷
سه هفته از گفتن تمام ماجرا به ویکتور میگذره. ویکتور بارها الیزا رو دعوت کرده اما پادشاه اجازه نداده. آه اصلا پدرش را درک نمیکند. که چرا اینگونه جلویش را میگیرد. کاری از دست الیزا برنمیاد باید صبور باشد و دعا کند. اگر به پدرش اصرار کند ممکن است به او شک کند. خودش را سرگرم میکرد. مشغول بود که خدمتکار در زد. داخل امد و گفت: اعلی حضرت میخواهند شما را ببینند.
الیزا: باشه فهمیدم میتونی بری.
به اتاق پدرش رفت و در زد. داخل امد انگار تنها نیست. دوک ون کندی هم هست. احترام گذاشت و گفت: عصر بخیر پرنسس
الیزا: عصر بخیر
پدرش پشت میز بود و گفت: دخترم دوک خیلی اصرار و علاقه دارند که دعوتشون رو بپذیرم و تو به مهمانی بری خب نظر تو چیه؟
الیزا خیلی خوشحال بود سعی میکرد خیلی عادی باشد.
الیزا: من مشکلی ندارم دوست دارم در این مهمانی شرکت کنم.
دوک از ظاهرش میشد تشخیص داد خوشحال است شاید بتواند الیزا رو به پسرش بیشتر نزدیک کند و گفت: اگر اعلی حضرت اجازه بدند فردا عصر پرنسس در مهمانی شرکت کننده.
پدر الیزا فکر کرد و گفت: اگر امنیت مهمانیتون رو تضمین میکنید باشه الیزا میتونه شرکت کنه.
دوک لبخند زیبایی زد اما الیزا فکر میکرد ساختگی ست و گفت: البته نگران نباشید سرورم
پدر الیزا: مرخصی
دوک به پادشاه و پرنسس تعظیم کرد و گفت: با اجازه
بیرون رفت.
بعد از رفتن دوک پدر الیزا گفت: حس بدی دارم که تو رو بفرستم به این مهمانی.
الیزا: پدر نزنی زیرش ها.
پدرش: چشم.
الیزا کنار میز امد و گفت: پدر یکم استراحت کن.
پدرش: چشم و توهم استراحت کن که توی مهمانی زیر چشمات سیاه نشده باشه.
الیزا: چشمممم.
پدرش رو بوسید و بیرون رفت. برای دیدار دوباره اش ذوق زده بود اما دو دل بود. ممکن است که اصلا انها رو نبیند؟...
الیزا: باشه فهمیدم میتونی بری.
به اتاق پدرش رفت و در زد. داخل امد انگار تنها نیست. دوک ون کندی هم هست. احترام گذاشت و گفت: عصر بخیر پرنسس
الیزا: عصر بخیر
پدرش پشت میز بود و گفت: دخترم دوک خیلی اصرار و علاقه دارند که دعوتشون رو بپذیرم و تو به مهمانی بری خب نظر تو چیه؟
الیزا خیلی خوشحال بود سعی میکرد خیلی عادی باشد.
الیزا: من مشکلی ندارم دوست دارم در این مهمانی شرکت کنم.
دوک از ظاهرش میشد تشخیص داد خوشحال است شاید بتواند الیزا رو به پسرش بیشتر نزدیک کند و گفت: اگر اعلی حضرت اجازه بدند فردا عصر پرنسس در مهمانی شرکت کننده.
پدر الیزا فکر کرد و گفت: اگر امنیت مهمانیتون رو تضمین میکنید باشه الیزا میتونه شرکت کنه.
دوک لبخند زیبایی زد اما الیزا فکر میکرد ساختگی ست و گفت: البته نگران نباشید سرورم
پدر الیزا: مرخصی
دوک به پادشاه و پرنسس تعظیم کرد و گفت: با اجازه
بیرون رفت.
بعد از رفتن دوک پدر الیزا گفت: حس بدی دارم که تو رو بفرستم به این مهمانی.
الیزا: پدر نزنی زیرش ها.
پدرش: چشم.
الیزا کنار میز امد و گفت: پدر یکم استراحت کن.
پدرش: چشم و توهم استراحت کن که توی مهمانی زیر چشمات سیاه نشده باشه.
الیزا: چشمممم.
پدرش رو بوسید و بیرون رفت. برای دیدار دوباره اش ذوق زده بود اما دو دل بود. ممکن است که اصلا انها رو نبیند؟...
۷.۴k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.