جلف ترین که نهاما شاید یکی از جلف ترین دختران مدرسه بود
جلف ترین که نه،اما شاید یکی از جلف ترین دختران مدرسه بود.نامش مینا بود و در سال سوم دبیرستان درس میخواند.سال دوم را با بدترین نمرات پشت سر گذاشت و این انفاق معلم ها بود که او را به سال تحصیلی بعدی برد.همیشه سعی میکرد با آرایش کردن،مانتوی تنگ پوشیدن،آستین بالا زدن و...توجه مردان را به خود جلب کند.این کار را از سیزده سالگی شروع کرد و تا هفده سالگی ادامه داد.فقط هم دوستانش از این موضوع خبر داشتند و معاونین مدرسه خبری از این کار های مینا نداشتند.چرا که او دختر آرامی بود و کسی به او شک نمی کرد.چند وقتی بود عاشق پسری به نام محسن شده بود.همیشه سعی میکرد با بدحجابی توجه محسن را به خود جلب کند.چند سالی بود که این کار را میکرد ولی محسن ذره ای توجه به او نداشت.تا اینکه یک روزمحسن به او گفت:خواهرم حجابت.
تمام امید های مینا به ناامیدی تبدیل شد اما فرقی بر بدحجابی اش نکرد.آنقدر به بدحجابی اش ادامه داد تا مورد حمله مردی از اراذل محله قرار گرفت و باردار شد.آن مرد به زندان افتاد و مینا به شرطی رضایت داد تا او ازاد شود که با او ازدواج کند.آن مرد قبول کرد و مینا را به عقد خود در اورد.اما مینا خود و بچه اش را بدبخت کرد.هر روز باید ضرب و شتم شوهرش را تحمل میکرد.همینطور رفیق های ناباب شوهرش.بدترین زندگی را برای خود ساخت تا اینکه روزی از خانه فرار کرد.همان روز محسن را با زنی چادری در خیابان دید که دو دختر دوقلوی تقریبا سه ماهه را در آغوش داشتند.آن زن را شناخت.او همکلاسی اش سمیرا بود.کسی که هیچوقت به دنبال جلب توجه نبود.کسی که آرایش نمی کرد،تار بیرون نمی انداخت و مانتوی تنگ نمی پوشید.
او عاقبت کار خود را فهمید.
شاید این دلیل دعوت زنان به سوی حجاب باشد...
تمام امید های مینا به ناامیدی تبدیل شد اما فرقی بر بدحجابی اش نکرد.آنقدر به بدحجابی اش ادامه داد تا مورد حمله مردی از اراذل محله قرار گرفت و باردار شد.آن مرد به زندان افتاد و مینا به شرطی رضایت داد تا او ازاد شود که با او ازدواج کند.آن مرد قبول کرد و مینا را به عقد خود در اورد.اما مینا خود و بچه اش را بدبخت کرد.هر روز باید ضرب و شتم شوهرش را تحمل میکرد.همینطور رفیق های ناباب شوهرش.بدترین زندگی را برای خود ساخت تا اینکه روزی از خانه فرار کرد.همان روز محسن را با زنی چادری در خیابان دید که دو دختر دوقلوی تقریبا سه ماهه را در آغوش داشتند.آن زن را شناخت.او همکلاسی اش سمیرا بود.کسی که هیچوقت به دنبال جلب توجه نبود.کسی که آرایش نمی کرد،تار بیرون نمی انداخت و مانتوی تنگ نمی پوشید.
او عاقبت کار خود را فهمید.
شاید این دلیل دعوت زنان به سوی حجاب باشد...
- ۲.۸k
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط