دیوانه ای در شهر بود

💕 💕 💕
دیوانه ای در شهر بود…
میگفتن از رفتن عشقش دیوانه شده است!
روزی این مرد ژولیده از کنار جمعی میگذشت
بزرگان جمع به تمسخر به او گفتند:
میتوانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ "ﺩﻝ" ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﻫﺮﮐﺪﻭﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟

ژولیده، رباعی زیر را در همون لحظه سرود:

ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ…
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ، ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ…
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ….
💞 💞
دیدگاه ها (۵)

راستی " دوستی " چقدر می ارزد ؟ قدر یک کوه طلا ؟ یا که سنگی...

دنیا برای عاشقان مستانه مستی میکندچون عاشقی میگرددوعاشقپرستی...

کودکیمان را در کوچه های زمان گم کردیم و مهربانیمان را در می...

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡خدایی که آتش را بر ابراهیم گلستان نمودی...!!!اگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط