عشق شیرین🖤🖤
عشق شیرین🖤🖤
پارت25👑👑
ویو جونگ کوک
کم کمک همه مهمون ها اومدن و سالن جشن پر شد و صدای گفت و گو جمعیت بلند تر شده بود
یه دختر به اسم فکر کنم ماری با چند تا دختر دیگه همش باهام حرف میزدم یه جورایی همون لاس زدن خودمون که شمارتو بده فلان کنیم بهمان کنیم، با صدای گوش خراشی میخندیدن
اصلا هم حواسشون به ضاهر جلفشون نبود لباسای به شدت باز با یه ارایش خیلی غلیظ رو صورتاشون
الان اینجوری واسه یه مهمونی ساده اینجوری کردن تو عروسی ها چیکار میکنن😶😶
دیگه واقعا داشتم از دستشون خسته میشدم دست به سرشون کردم و رفتم تو حیاط مه یه کم هوا بخورم دیگه نمیتونستم تحمل کنم حالم داشت بد میشد
با خودم گفتم برم تو الاچیق بشینم کسی هم نیست که حرف بزنه تا رو مخم راه بره به طرف الاچیق رفتم هرچی نزدیک تر میشدم صدا اواز هم بلند تر میشد صدای کی بود خیلی قشنگ میخونه
رسیدم دیدم یونا دختر اقای لی اونجا و داره بلند اهنگ میخونه صداش خیلی ارامش بخش بود و انگار به قدری غرق خوندن بود که حضور من و اصلا احساس نکرد
با اهم گفتن من از خوندن دست کشید و یه جیغ خفه کشید
به طرفم برگشت و با عصبانیت گفت:
یونا.. چرا انقدر یه هویی میای ترسیدم نزدیک بود سکته کنم
کوک.. ببخشید که شما انقدر غرق خوندن بودی که حواست به اطرافت نبود
یونا یه چیزی زیر لب شبیه مرتیکه نچسب گفت که گفتم چیزی گفتی و گفت نه و من هم ادامه ندادم............
پایان پارت👑👑
نویسنده.. بلکنزی
پارت25👑👑
ویو جونگ کوک
کم کمک همه مهمون ها اومدن و سالن جشن پر شد و صدای گفت و گو جمعیت بلند تر شده بود
یه دختر به اسم فکر کنم ماری با چند تا دختر دیگه همش باهام حرف میزدم یه جورایی همون لاس زدن خودمون که شمارتو بده فلان کنیم بهمان کنیم، با صدای گوش خراشی میخندیدن
اصلا هم حواسشون به ضاهر جلفشون نبود لباسای به شدت باز با یه ارایش خیلی غلیظ رو صورتاشون
الان اینجوری واسه یه مهمونی ساده اینجوری کردن تو عروسی ها چیکار میکنن😶😶
دیگه واقعا داشتم از دستشون خسته میشدم دست به سرشون کردم و رفتم تو حیاط مه یه کم هوا بخورم دیگه نمیتونستم تحمل کنم حالم داشت بد میشد
با خودم گفتم برم تو الاچیق بشینم کسی هم نیست که حرف بزنه تا رو مخم راه بره به طرف الاچیق رفتم هرچی نزدیک تر میشدم صدا اواز هم بلند تر میشد صدای کی بود خیلی قشنگ میخونه
رسیدم دیدم یونا دختر اقای لی اونجا و داره بلند اهنگ میخونه صداش خیلی ارامش بخش بود و انگار به قدری غرق خوندن بود که حضور من و اصلا احساس نکرد
با اهم گفتن من از خوندن دست کشید و یه جیغ خفه کشید
به طرفم برگشت و با عصبانیت گفت:
یونا.. چرا انقدر یه هویی میای ترسیدم نزدیک بود سکته کنم
کوک.. ببخشید که شما انقدر غرق خوندن بودی که حواست به اطرافت نبود
یونا یه چیزی زیر لب شبیه مرتیکه نچسب گفت که گفتم چیزی گفتی و گفت نه و من هم ادامه ندادم............
پایان پارت👑👑
نویسنده.. بلکنزی
۱.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.