نظر پلییییز
نظر پلییییز
پارت⑤
*جیمین*
یه نگاهی به اون دوتا انداختم تیفی که همش میخندید و یونا هم خشکش زده بود خدا میدونه این تیفی دوباره چی بهش گفته.تو فکر بودم که دکتر اومد بیرون و گفت ـ به هوش اومد ولی باید مراقبش باشین چونکه ممکنه با یه ناراحتی اونو از دست بدین.
یونا ـ خب میشه بریم تو ببینیمش ـ اره ولی فقط یکیتون میتونه بره.
همه زل زده بودیم به هم تا اینکه گوشیم زنگ خورد.یه مشکلی پیش اومده بودو باید میرفتم شرکت.با دخترا خدافظی کردمو رفتم بیرون بیمارستان.
*تیفانی*
خیلی دلم میخواست برم تو و ته یونو ببینم ولی حس میکردم یونا هم میخواد بره ـ خب یونا جون خودت برو ـ ن...نه خودت برو تیفی ـ گفتم برو دیگه لج نکن ـ بااوشههه.
نشستم رو صندلی گوشیمو برداشتم و شروع کردم کمی ور رفتم
*یونا*
وااای خیلی دلم برا ته یون تنگ شده بود رفتم تو اتاق.به پنجره ی اتاق خیره شده بود یکم نزدیک تر رفتمو گفتم ـ سلااام ته یونییی
روشو برگردوند سمتم یه لبخند زد و گفت ـ سلام یونا جونم
رفتم نشستم رو صندلی و دستشو محکم گرفتمو گفتم ـ دلم برات تنگ شده بود.
یه لبخند زدو گفت ـ منم.
*ته یون*
این حرفو زد و بعد ساکت شد یه نگاهی بهش انداختم انگار تو فکر بود ـ هی دختر کجایی؟
جواب نداد ـ یوناااااا ـ ب..بله ـ به چی فکر میکنی ها؟ ـ راستش اممم من.... ـ چرا اینجوری حرف میزنی؟درست حرف بزن ـ ح..حس میکنم ع..عاشق شدم.ـ هومممم پس به خاطر همینه..خب حالا اونی که عاشقش شدی کیه؟ ـ تنها چیزی که ازش میدونم اسمشه ـ خب اسمش چیه؟ ـ لو...لوهان
رومو برگردوندم سمت پنجره ی اتاق و گفتم ـ ا..امیدوارم بهش برسی و عشقت به اون یه طرفه ن..نباشه.
پارت⑤
*جیمین*
یه نگاهی به اون دوتا انداختم تیفی که همش میخندید و یونا هم خشکش زده بود خدا میدونه این تیفی دوباره چی بهش گفته.تو فکر بودم که دکتر اومد بیرون و گفت ـ به هوش اومد ولی باید مراقبش باشین چونکه ممکنه با یه ناراحتی اونو از دست بدین.
یونا ـ خب میشه بریم تو ببینیمش ـ اره ولی فقط یکیتون میتونه بره.
همه زل زده بودیم به هم تا اینکه گوشیم زنگ خورد.یه مشکلی پیش اومده بودو باید میرفتم شرکت.با دخترا خدافظی کردمو رفتم بیرون بیمارستان.
*تیفانی*
خیلی دلم میخواست برم تو و ته یونو ببینم ولی حس میکردم یونا هم میخواد بره ـ خب یونا جون خودت برو ـ ن...نه خودت برو تیفی ـ گفتم برو دیگه لج نکن ـ بااوشههه.
نشستم رو صندلی گوشیمو برداشتم و شروع کردم کمی ور رفتم
*یونا*
وااای خیلی دلم برا ته یون تنگ شده بود رفتم تو اتاق.به پنجره ی اتاق خیره شده بود یکم نزدیک تر رفتمو گفتم ـ سلااام ته یونییی
روشو برگردوند سمتم یه لبخند زد و گفت ـ سلام یونا جونم
رفتم نشستم رو صندلی و دستشو محکم گرفتمو گفتم ـ دلم برات تنگ شده بود.
یه لبخند زدو گفت ـ منم.
*ته یون*
این حرفو زد و بعد ساکت شد یه نگاهی بهش انداختم انگار تو فکر بود ـ هی دختر کجایی؟
جواب نداد ـ یوناااااا ـ ب..بله ـ به چی فکر میکنی ها؟ ـ راستش اممم من.... ـ چرا اینجوری حرف میزنی؟درست حرف بزن ـ ح..حس میکنم ع..عاشق شدم.ـ هومممم پس به خاطر همینه..خب حالا اونی که عاشقش شدی کیه؟ ـ تنها چیزی که ازش میدونم اسمشه ـ خب اسمش چیه؟ ـ لو...لوهان
رومو برگردوندم سمت پنجره ی اتاق و گفتم ـ ا..امیدوارم بهش برسی و عشقت به اون یه طرفه ن..نباشه.
۱۳.۴k
۱۱ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.