اورا

🔹 #او_را ... (۷۵)




لبخند ملیحی گوشه ی لبش نقش بست و سرشو تکون داد.



- آره من میبینمش !

شما نمبینیش؟؟


زیرچشمی نگاهش کردم

- فکرکنم بدجوری به سرتون ضربه خورده ! ☺ ️



- جدی میگم

نمیبینید؟؟



- نه 😐

من فقط بدبختی میبینم

خدا نمیبینم !

و خدایی رو هم که نمیبینم نمیپرستم !



- خب ... کار درستی میکنید !



ابرومو دادم بالا و سرمو تکون دادم

- یعنی چی ؟

منو مسخره کردی؟؟

💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
https://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-هفتاد-و-پنجم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را ... (۷۶)گوشی رو از کیفم برداشتم و افتادم رو تختهنو...

🔹 #او_را ... (۷۷)صبح با آلارم گوشیاز جا پریدم !اینقدر سریع ...

🔹 #او_را ... (۷۴)هر دوتامون با چشمای گشادمون بدرقه‌ش کردیم...

🔹 #او_را ... (۷۳)وای ... 😰 احساس کردم الان دیگه وقتشه که ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط