بیو از اوسی گاچام
بیو از اوسی گاچام
اسم: کلارا
فامیلی: دارک(ایده ای نداشتم)
سن: 25 در جهنم 222
نژاد: شیطان
وزن: 28
قده: 157
علایق: غذای تند، انواع رنگ ابی، سارینا، خواهراش، شوهرش، بچهاش، دوستاش، اکیپش، وسایل مشکی،
تنفرات؛ خودش، یه چندتا دوست داشت که باهاش دشمن شدن، آزمایشگاه،
قدرت: پرواز، خودش شبیه بقیه کن، اتیش ابی، وقتی ویالون میزن میتون اجسام حرکت بده
اخلاق: مهربون، بی اعصاب، لجباز، لوس
زندگی نامه:
کلارا وقتی بچه بود خانواده ای فقیری داشت و مادرش مجبور شده اون و خواهرش فروختن به ازمیشگاه حدود 3 سالش بود که به ازمیشگاه رفت وقتی به ازمیشگاه رفت دیگه لبخند نزد و نخندید و در ازمیشگاه خیلی عذابش میدادن، وقتی 6 سالش شده ازمیشگاه اتیش گرفت و اون خواهرش فرار کردن همه ای بچهای ازمیشگاه فرار کردن کلارا اونموقع سارینا رو دیده برای اولین بار،کلارا و کلانا به کوجه رفتن و قایم شدن و یه خانم اونهارو پیدا کرد و بردش خونه کلارا و کلانا تا 8 سالگی پیش خانم زندگی میکردن که یه روز خانم تصادف میکن و میمیره و دوباره کلارا و کلانا تنها میشن یه روز کلارا بیرون رفت بود برای پیدا کردن غذا به یه کوچه رفت یه مرد بهش نزدیک شده و به کلارا ت ج ا و ز کرد و خانمی که از کلارا مواظبت میکرد روحش اونجا بود و میدیدش گریه میکرد فریاد میزد اما چون روح بود صداش نمیشوند و مرد کلارا رو بیهوش اونجا ول کرد رفت و کلارا وقتی بیدار شده با لباسای پاره رفت به خونه پیش کلانا سال ها میگذره از اون قضیه و کلارا و کلانا تنها بزرگ میشن اونا به دبیرستان رفتن و بازم اونجا ازار و اذیت میشدن که یه روزی با یه اکیپ دوست میشن و از اونجا زندگی خوبی بین کلارا و کلانا میاد، کلارا روی یکی به اسم سارینا کراش میزن و به اون درخواست میده قبولش میکن و....
اکر ادامه خواستین بگین خسته شدم
اسم: کلارا
فامیلی: دارک(ایده ای نداشتم)
سن: 25 در جهنم 222
نژاد: شیطان
وزن: 28
قده: 157
علایق: غذای تند، انواع رنگ ابی، سارینا، خواهراش، شوهرش، بچهاش، دوستاش، اکیپش، وسایل مشکی،
تنفرات؛ خودش، یه چندتا دوست داشت که باهاش دشمن شدن، آزمایشگاه،
قدرت: پرواز، خودش شبیه بقیه کن، اتیش ابی، وقتی ویالون میزن میتون اجسام حرکت بده
اخلاق: مهربون، بی اعصاب، لجباز، لوس
زندگی نامه:
کلارا وقتی بچه بود خانواده ای فقیری داشت و مادرش مجبور شده اون و خواهرش فروختن به ازمیشگاه حدود 3 سالش بود که به ازمیشگاه رفت وقتی به ازمیشگاه رفت دیگه لبخند نزد و نخندید و در ازمیشگاه خیلی عذابش میدادن، وقتی 6 سالش شده ازمیشگاه اتیش گرفت و اون خواهرش فرار کردن همه ای بچهای ازمیشگاه فرار کردن کلارا اونموقع سارینا رو دیده برای اولین بار،کلارا و کلانا به کوجه رفتن و قایم شدن و یه خانم اونهارو پیدا کرد و بردش خونه کلارا و کلانا تا 8 سالگی پیش خانم زندگی میکردن که یه روز خانم تصادف میکن و میمیره و دوباره کلارا و کلانا تنها میشن یه روز کلارا بیرون رفت بود برای پیدا کردن غذا به یه کوچه رفت یه مرد بهش نزدیک شده و به کلارا ت ج ا و ز کرد و خانمی که از کلارا مواظبت میکرد روحش اونجا بود و میدیدش گریه میکرد فریاد میزد اما چون روح بود صداش نمیشوند و مرد کلارا رو بیهوش اونجا ول کرد رفت و کلارا وقتی بیدار شده با لباسای پاره رفت به خونه پیش کلانا سال ها میگذره از اون قضیه و کلارا و کلانا تنها بزرگ میشن اونا به دبیرستان رفتن و بازم اونجا ازار و اذیت میشدن که یه روزی با یه اکیپ دوست میشن و از اونجا زندگی خوبی بین کلارا و کلانا میاد، کلارا روی یکی به اسم سارینا کراش میزن و به اون درخواست میده قبولش میکن و....
اکر ادامه خواستین بگین خسته شدم
- ۱.۷k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط