ما حتی خودمان هم نسبتمان را باهم نمیدانیم...
ما حتی خودمان هم نسبتمان را باهم نمیدانیم...
نه منی که از هزاران کیلومتر اینور تر
لبخندش کنار دیگری را میبوسم،
نه اویی که بغض به هنگام بوسیدن کسی را قورت میدهد..
ما نسبت هایمان را نمیدانیم؛
دل هایمان سند خورده به اسم همدیگر،
ولی خودمان کنار دیگری،
بی تاب آغوش همیم...
این بی تابی را حتی به زبان هم نمی آوریم...
هر شب دوستت دارم است
که به عکس های هم میگویم ولی تاحالا گوشهایمان دوستت دارم نشنیده از یکدیگر،
لب هایمان رنگ دوستت دارم گفتن به خودش ندیده...
به گمانم ما هیج نسبتی نداری باهم...
میشد داشته باشم؛
اگر این غرور لعنتی اجازه میداد،
که نداد...!
نه منی که از هزاران کیلومتر اینور تر
لبخندش کنار دیگری را میبوسم،
نه اویی که بغض به هنگام بوسیدن کسی را قورت میدهد..
ما نسبت هایمان را نمیدانیم؛
دل هایمان سند خورده به اسم همدیگر،
ولی خودمان کنار دیگری،
بی تاب آغوش همیم...
این بی تابی را حتی به زبان هم نمی آوریم...
هر شب دوستت دارم است
که به عکس های هم میگویم ولی تاحالا گوشهایمان دوستت دارم نشنیده از یکدیگر،
لب هایمان رنگ دوستت دارم گفتن به خودش ندیده...
به گمانم ما هیج نسبتی نداری باهم...
میشد داشته باشم؛
اگر این غرور لعنتی اجازه میداد،
که نداد...!
۸۹۰
۱۵ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.