پارت ۹
#پارت_۹
خیره شده بود به دختره....
وقتی چشمم به پشت سرش افتاد با حرص چشمامو بستم.......لعنت...ازین دختره موزی متنفر بودم..با عشوه ای که همیشه موقع حرف زدن با مردی قاطی حرکات و حرفاش میکرد گفت:
-سلام اقای دکترر
اه اه حالم بد شد....برگشتم یه نگاه به دختره کردم که دیدم با یه حالت چندش مونده نگاش میکنه....بیا اینم فهمید یه تختش کمه...
وقتی اون مرتیکه گفت باید پول رو تحویل بده....از حالت دختره فهمیدم وضعشون زیاد خوب نیست
دلم براش سوخت...برا همین بهش گفتم فعلا مهلت داری..
سرش رو که بلند کرد و با اون چشمای مشکیش نگام کرد تونستم نگاه تشکر امیزش رو بخونم...................................
وقتی جفتشون رفتن
تو فکر فرو رفتم....باید یه کاری میکردم تا اینا از این جا گورشون رو گم کنن بیرون..هعی خدایا...یه دفعه با شنیدن صدایی از حال و هوای خودم خارج شدم..
به دختره نگاه کردم که با انگشتاش دماغشو گرفته بود و ادای اون دختره ایکبیری رو درمیاورد....واااای چقد خوب انجام میداد....وقتی برگشت سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم...لنگار انتظار نداشت من رو ببینه...بعد یه لبخند گشاد زد و میخواست در بره که صداش کردم...
بهش گفتم که بیشتر از پنج روز وقت نداره...خب تقصیر من تیست واقعا نمیتونم اینلرو ساکت نگه دارم..
رفتم سمت اتاقم....رو صندلی نشستم و به گذشتم فکر کردم.....میدونستم هیچوقت ازین تنهاییم در نمیام....از این همه حقه و نیرنگ ادمای اطرافم خسته شده بودم ....
فقط به شهین خانم و دوستم کیوان اعتماد داشتم....دیگه به هیچکس...خودم سعی کردم ادمای دورو رو از کنارم دور کنم .... این چند روز فقط به یه چیز نیاز داشتم..آرامـــش.. #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه⭐ 🌙 🌼
خیره شده بود به دختره....
وقتی چشمم به پشت سرش افتاد با حرص چشمامو بستم.......لعنت...ازین دختره موزی متنفر بودم..با عشوه ای که همیشه موقع حرف زدن با مردی قاطی حرکات و حرفاش میکرد گفت:
-سلام اقای دکترر
اه اه حالم بد شد....برگشتم یه نگاه به دختره کردم که دیدم با یه حالت چندش مونده نگاش میکنه....بیا اینم فهمید یه تختش کمه...
وقتی اون مرتیکه گفت باید پول رو تحویل بده....از حالت دختره فهمیدم وضعشون زیاد خوب نیست
دلم براش سوخت...برا همین بهش گفتم فعلا مهلت داری..
سرش رو که بلند کرد و با اون چشمای مشکیش نگام کرد تونستم نگاه تشکر امیزش رو بخونم...................................
وقتی جفتشون رفتن
تو فکر فرو رفتم....باید یه کاری میکردم تا اینا از این جا گورشون رو گم کنن بیرون..هعی خدایا...یه دفعه با شنیدن صدایی از حال و هوای خودم خارج شدم..
به دختره نگاه کردم که با انگشتاش دماغشو گرفته بود و ادای اون دختره ایکبیری رو درمیاورد....واااای چقد خوب انجام میداد....وقتی برگشت سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم...لنگار انتظار نداشت من رو ببینه...بعد یه لبخند گشاد زد و میخواست در بره که صداش کردم...
بهش گفتم که بیشتر از پنج روز وقت نداره...خب تقصیر من تیست واقعا نمیتونم اینلرو ساکت نگه دارم..
رفتم سمت اتاقم....رو صندلی نشستم و به گذشتم فکر کردم.....میدونستم هیچوقت ازین تنهاییم در نمیام....از این همه حقه و نیرنگ ادمای اطرافم خسته شده بودم ....
فقط به شهین خانم و دوستم کیوان اعتماد داشتم....دیگه به هیچکس...خودم سعی کردم ادمای دورو رو از کنارم دور کنم .... این چند روز فقط به یه چیز نیاز داشتم..آرامـــش.. #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه⭐ 🌙 🌼
۷۱.۷k
۰۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.