غمِ پاییز باید جایی تمام میشد، در آخرین روز های فصلش. بای
غمِ پاییز باید جایی تمام میشد، در آخرین روز های فصلش. باید این فصل را با کسی قدم بر میداشتم که قدم هایش روی این برگ ها صدایی باشد که با خود به بهشت خواهم برد. که دستانش پناهِ آوارگی ام باشد. غم باید پایان می یافت زیرا که انسانِ ذاتا غمگین باید خودش را به چشم هایی وصل میکرد که در این میدان که نه شروعش دست ما و نه پایانش به اختیار بود بتواند به معنای واقعی زندگی کند، بتواند مفهومی را از شب درک کند که تاریکی نیست، مفهومی از راه که پایان ندارد. لولا های این خانهی پوسیده که نامش دل بود مدت ها بود که صدا میداد، متروک ترین و دور افتاده ترین جای جسم که حتی برای پمپاژ خون هم بدرد نمیخورد.برای تمام شدنش گفتم که غم باید جایی تمام میشد و خودم را در دستانت رها ... و غم تمام شد.
#مهتاب_خلیفپور
#مهتاب_خلیفپور
۱.۴k
۲۹ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.