وقتی دخترش از خونه فرار میکنه
وقتی دخترش از خونه فرار میکنه
ولی توی کنسرت....🖤😔🥀
P.t 6
زنگ زدم به عمو یونگی بعد از چند تا بوق صدای خستهش تو گوشی پیچید:
یونگی:اوممم...کیه اول صبحی من میخام بخا...
آچا:منم عمو میای دنبالم؟!
یونگی:باشه عزیزم لوک بفرست
آچا:چشم خدافظ
آچا ادرسو فرستاد و منتظر موند
.
.
.
علامت یونگی*
*چییییی؟!
_من حاملم عمو
یونگی عصبی شد و داد زد:
*کسی بهت تجاوز کرده؟!
_خب نه اره...نمیدونم چی بگم
*هوفف نمیخاد توضیح بدی آچا الان مطمئنی میخای بری بوسان؟!
آچا به جادهی پیچ در پیچ نگاه کرد و گفت:
_بله عمو میخام پیش مامان و بابا بزرگ باشم ولی به بابا چیزی نگو!
*نه نمیگم ولی خب میومدی پیش منو سویون..(سویون دختر ۳ سالهی یونگیه که مادرش بخاطر سرطانش توی عمل فوت میکنه)
آچا لبخند کوچیکی زد و گفت:
_عمو به اون فسقلی بگو ازم ناراجت نشه من عاشقشم فق نمیتونم ببینمش
*خب اره یکی اینجا داره مادره میشه
یونگی لبخندی زد ولی اچا بدون حس به جاده خیره شده بود!
.
.
.
_ممنون عمو جون به سویون سلام برسونید
*چشم عزیزم مراقب خودت و اون نخودی باش.
اچا لبخند کویکی زد و دست برای یونگی تکون داد و یونگی رفت برگشت و به کافهی بابابزرگش خیره شد این ساعت خیلی شلوغ بود نفس عمیقی کشید و رفت تو کافه.
.
.
.
_سلام باباجون!
پدربزرگش به اچا نگاه کرد تعجب کرد اون اینجا چیکار میکرد:
علامت پدر بزرگ٪
٪دخترم؟!
اچا چمدونشو ول کرد دویید و پرید بغل پدر بزرگش:
_دلم برات تنگ شده بود پاپا
٪منم همینطور با مامان و بابا اومدی؟!
_نه واقعیتش با دوستام اومدم مسافرت.
٪اها رو بالا مامان بزرگت منتظره..
.
.
.
حمایتا یادتون نره
#جیمین
ولی توی کنسرت....🖤😔🥀
P.t 6
زنگ زدم به عمو یونگی بعد از چند تا بوق صدای خستهش تو گوشی پیچید:
یونگی:اوممم...کیه اول صبحی من میخام بخا...
آچا:منم عمو میای دنبالم؟!
یونگی:باشه عزیزم لوک بفرست
آچا:چشم خدافظ
آچا ادرسو فرستاد و منتظر موند
.
.
.
علامت یونگی*
*چییییی؟!
_من حاملم عمو
یونگی عصبی شد و داد زد:
*کسی بهت تجاوز کرده؟!
_خب نه اره...نمیدونم چی بگم
*هوفف نمیخاد توضیح بدی آچا الان مطمئنی میخای بری بوسان؟!
آچا به جادهی پیچ در پیچ نگاه کرد و گفت:
_بله عمو میخام پیش مامان و بابا بزرگ باشم ولی به بابا چیزی نگو!
*نه نمیگم ولی خب میومدی پیش منو سویون..(سویون دختر ۳ سالهی یونگیه که مادرش بخاطر سرطانش توی عمل فوت میکنه)
آچا لبخند کوچیکی زد و گفت:
_عمو به اون فسقلی بگو ازم ناراجت نشه من عاشقشم فق نمیتونم ببینمش
*خب اره یکی اینجا داره مادره میشه
یونگی لبخندی زد ولی اچا بدون حس به جاده خیره شده بود!
.
.
.
_ممنون عمو جون به سویون سلام برسونید
*چشم عزیزم مراقب خودت و اون نخودی باش.
اچا لبخند کویکی زد و دست برای یونگی تکون داد و یونگی رفت برگشت و به کافهی بابابزرگش خیره شد این ساعت خیلی شلوغ بود نفس عمیقی کشید و رفت تو کافه.
.
.
.
_سلام باباجون!
پدربزرگش به اچا نگاه کرد تعجب کرد اون اینجا چیکار میکرد:
علامت پدر بزرگ٪
٪دخترم؟!
اچا چمدونشو ول کرد دویید و پرید بغل پدر بزرگش:
_دلم برات تنگ شده بود پاپا
٪منم همینطور با مامان و بابا اومدی؟!
_نه واقعیتش با دوستام اومدم مسافرت.
٪اها رو بالا مامان بزرگت منتظره..
.
.
.
حمایتا یادتون نره
#جیمین
۱۱.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.