در نقطه ای از زندگی ایسـتاده ام ...
در نقطه ای از زندگی ایسـتاده ام ...
که دیگر مهم نیست ...
چه کسی خوآهد آمد ...
و چه کسـانی رفته اند ...
و حتی دیگر مهم نیست ...
دوست داشتم در بعضی لحظات ...
چه کسی را داشته باشم ....
در این نقطه ایسـتاده ام رو به رویِ خودم ...
کسی که ساعت ها ..
روزها ...
سال هـا ...
فراموشش کرده ام بخاطر دیگران ...
دستی به چهره یِ غمگینم ...
در خیالم میکشم ...
لبخندی پُر از درد تحویل خودم میدهم ...
چقدر غریبه ام به چشمانم بُغض میشود ...
تمام ثانیه هایی که له شدم ...
زیرآواره دلتنگی ...
ولی محکم ایستادم ...
چون تکیـه گاهِ کسانی بودم که ...
بعد از تمام شدن سختی هایشـان ...
آوارم را به جا گذاشتند ...
خسته از دویدن ...
ایسـتاده ام رویِ زانوهایی که فقط ...
ایسـتادگی را تمرین کرده است ...
ولی حالا خسته است از این همه تظاهر ...
در نقطه ای از زندگی ام ایسـتاده ام ..
که بـه خودم و تنهـایی ام لبخند میـزنم ....
که دیگر مهم نیست ...
چه کسی خوآهد آمد ...
و چه کسـانی رفته اند ...
و حتی دیگر مهم نیست ...
دوست داشتم در بعضی لحظات ...
چه کسی را داشته باشم ....
در این نقطه ایسـتاده ام رو به رویِ خودم ...
کسی که ساعت ها ..
روزها ...
سال هـا ...
فراموشش کرده ام بخاطر دیگران ...
دستی به چهره یِ غمگینم ...
در خیالم میکشم ...
لبخندی پُر از درد تحویل خودم میدهم ...
چقدر غریبه ام به چشمانم بُغض میشود ...
تمام ثانیه هایی که له شدم ...
زیرآواره دلتنگی ...
ولی محکم ایستادم ...
چون تکیـه گاهِ کسانی بودم که ...
بعد از تمام شدن سختی هایشـان ...
آوارم را به جا گذاشتند ...
خسته از دویدن ...
ایسـتاده ام رویِ زانوهایی که فقط ...
ایسـتادگی را تمرین کرده است ...
ولی حالا خسته است از این همه تظاهر ...
در نقطه ای از زندگی ام ایسـتاده ام ..
که بـه خودم و تنهـایی ام لبخند میـزنم ....
۷۶۰
۰۹ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.