در نقطه ای از زندگی ایستاده ام

در نقطه ای از زندگی ایسـتاده ام ...

که دیگر مهم نیست ...

چه کسی خوآهد آمد ...

و چه کسـانی رفته اند ...

و حتی دیگر مهم نیست ...

دوست داشتم در بعضی لحظات ...

چه کسی را داشته باشم ....

در این نقطه ایسـتاده ام رو به رویِ خودم ...

کسی که ساعت ها ..

روزها ...

سال هـا ...

فراموشش کرده ام بخاطر دیگران ...

دستی به چهره یِ غمگینم ...

در خیالم میکشم ...

لبخندی پُر از درد تحویل خودم میدهم ...

چقدر غریبه ام به چشمانم بُغض میشود ...

تمام ثانیه هایی که له شدم ...

زیرآواره دلتنگی ...

ولی محکم ایستادم ...

چون تکیـه گاهِ کسانی بودم که ...

بعد از تمام شدن سختی هایشـان ...

آوارم را به جا گذاشتند ...

خسته از دویدن ...

ایسـتاده ام رویِ زانوهایی که فقط ...

ایسـتادگی را تمرین کرده است ...

ولی حالا خسته است از این همه تظاهر ...

در نقطه ای از زندگی ام ایسـتاده ام ..

که بـه خودم و تنهـایی ام لبخند میـزنم ....
دیدگاه ها (۱۵)

گـــاهـــی دلـــــم . . .هیــچ چیــز نمـی خـواهـــد . . .جـز...

بعـــد از تـــــو ...سختـــــ خـوابــم میبـــــرد ...مثـــــ...

بـعـضــــے هـا . . .گــریـــہ نـمــے کـنـنـــد . . .امـا از ...

جــای خالیــت درد مـی کنـــد . . .فقــط کمــی . . .مسکِـن بـ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط