داستانک مهمان کوچک
✍️مهمان کوچک
🌸 سارا با نگاهی مضطرب به همسرش زُل زد. چشمانش پر از اشک شد. چانه اش شروع به لرزیدن کرد و گفت: سعیدجون خیلی زوده، بیا سقطش کنیم.
🍃سعید چشمانش گرد شد. خیره به سارا ضربان قلبش بالا رفت. به خودش نهیب زد نه نه! نباید بویی از ناراحتی من ببرد گفت: «سارا جون دوست داری به پل طبیعت بریم روحیه ات عوض شه و کمی حرف بزنیم؟!»
سارا داغی و سوزش اشک هایِ روانش را احساس کرد، با حالتی آشفته گفت:« سعید جون همین جا حرف بزنیم حوصله بیرون رو ندارم.»
🌸 سعید که تپش قلبش آرام نشده بود با لبخند مصنوعی بر لب های گوشتی اش گفت:« هر جور تو راحتی نازنینم. خب چرا بی قرار و ناآرومی؟ چیزی شده من خبر ندارم؟»
🍃سارا با پشت دستان لرزانش تند تند اشک هایش را پاک می کرد؛ ولی به ثانیه ای نمی کشید اشک هایش مثل قطرات درشت باران از گوشه چشمانش فرو می ریخت. مدت کوتاهی چشمانش را بست. مژه های سیاه و فردارش در آغوش هم فرو رفتند. لبانش را به دندان گرفت تا بغض لعنتی را فرو ببرد و بتواند حرف بزند. گفت: «سعیدم بیا چند سالی تحمل کنیم تا کارامون به سرانجام برسه. ببین بچه که بیاد دست و پامو می بنده. تموم تلاش هایِ این چند سالم هدر می ره. »
🌸سعید با آرامش و سکوت به حرف های همسرش گوش داد. دست های سرد و لرزان او را در دستان گرم و پرصلابت خود گرفت. نگاه محبت آمیزی به همسرش کرد و گفت:« فدات شم ساراجون. می دونم تموم این سالا پرتلاش بودی. زحمت کشیدی تا به این نقطه رسیدی؛ ولی عزیزِ دلم تو قوی تر از این حرفایی. مطمئن باش بچه جسم و روحمون رو رشد می ده. »
🍃سعید لحظه ای به خاطرات شیرین دوران کودکی اش قدم گذاشت. مادرش با وجود پنج بچه قد و نیم قد با رفتارها و فداکاری هایش آن ها را از محبت لبریز کرده بود. لبخند بر لبانش نمایان تر شد. دست همسرش را به مهربانی فشار داد و گفت: «نازنینم بچه شیرینی زندگیه. با خنده هاش می خندیم و با گریه هاش ناراحت می شیم. صبرمون زیاد میشه. ساراجون گمشده زندگی مون همون برکت و نعمته. من بهت قول می دم با وجودِ بچه، بیشتر از قبل حواسم بهت باشه.»
🌸چند ماه بعد سارا روی تخت بیمارستان با رنگی پریده و ضعف جسمانی دراز کشیده بود . دانه خرما تعارفی همسرش را با لبخند خورد. سعید نوزادشان را در آغوش گرفت. او را به همان سینه ای چسباند که نور اَمَّن یُجیب ها و عَزیزٌ عَلَیَّ... دعای ندبه اش آن را نورانی کرده بود. لب های معطر خود را به گوش فرزندش چسباند. گل واژه های اذان و اقامه را با صدای خوش خواند.سارا با دیدن لبخند نمکین نوردیده اش بر لب های ناز و کوچکش لذتی را چشید که تا آن روز نچشیده بود.
#همسرداری
#داستانک
#بهقلمافراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌸 سارا با نگاهی مضطرب به همسرش زُل زد. چشمانش پر از اشک شد. چانه اش شروع به لرزیدن کرد و گفت: سعیدجون خیلی زوده، بیا سقطش کنیم.
🍃سعید چشمانش گرد شد. خیره به سارا ضربان قلبش بالا رفت. به خودش نهیب زد نه نه! نباید بویی از ناراحتی من ببرد گفت: «سارا جون دوست داری به پل طبیعت بریم روحیه ات عوض شه و کمی حرف بزنیم؟!»
سارا داغی و سوزش اشک هایِ روانش را احساس کرد، با حالتی آشفته گفت:« سعید جون همین جا حرف بزنیم حوصله بیرون رو ندارم.»
🌸 سعید که تپش قلبش آرام نشده بود با لبخند مصنوعی بر لب های گوشتی اش گفت:« هر جور تو راحتی نازنینم. خب چرا بی قرار و ناآرومی؟ چیزی شده من خبر ندارم؟»
🍃سارا با پشت دستان لرزانش تند تند اشک هایش را پاک می کرد؛ ولی به ثانیه ای نمی کشید اشک هایش مثل قطرات درشت باران از گوشه چشمانش فرو می ریخت. مدت کوتاهی چشمانش را بست. مژه های سیاه و فردارش در آغوش هم فرو رفتند. لبانش را به دندان گرفت تا بغض لعنتی را فرو ببرد و بتواند حرف بزند. گفت: «سعیدم بیا چند سالی تحمل کنیم تا کارامون به سرانجام برسه. ببین بچه که بیاد دست و پامو می بنده. تموم تلاش هایِ این چند سالم هدر می ره. »
🌸سعید با آرامش و سکوت به حرف های همسرش گوش داد. دست های سرد و لرزان او را در دستان گرم و پرصلابت خود گرفت. نگاه محبت آمیزی به همسرش کرد و گفت:« فدات شم ساراجون. می دونم تموم این سالا پرتلاش بودی. زحمت کشیدی تا به این نقطه رسیدی؛ ولی عزیزِ دلم تو قوی تر از این حرفایی. مطمئن باش بچه جسم و روحمون رو رشد می ده. »
🍃سعید لحظه ای به خاطرات شیرین دوران کودکی اش قدم گذاشت. مادرش با وجود پنج بچه قد و نیم قد با رفتارها و فداکاری هایش آن ها را از محبت لبریز کرده بود. لبخند بر لبانش نمایان تر شد. دست همسرش را به مهربانی فشار داد و گفت: «نازنینم بچه شیرینی زندگیه. با خنده هاش می خندیم و با گریه هاش ناراحت می شیم. صبرمون زیاد میشه. ساراجون گمشده زندگی مون همون برکت و نعمته. من بهت قول می دم با وجودِ بچه، بیشتر از قبل حواسم بهت باشه.»
🌸چند ماه بعد سارا روی تخت بیمارستان با رنگی پریده و ضعف جسمانی دراز کشیده بود . دانه خرما تعارفی همسرش را با لبخند خورد. سعید نوزادشان را در آغوش گرفت. او را به همان سینه ای چسباند که نور اَمَّن یُجیب ها و عَزیزٌ عَلَیَّ... دعای ندبه اش آن را نورانی کرده بود. لب های معطر خود را به گوش فرزندش چسباند. گل واژه های اذان و اقامه را با صدای خوش خواند.سارا با دیدن لبخند نمکین نوردیده اش بر لب های ناز و کوچکش لذتی را چشید که تا آن روز نچشیده بود.
#همسرداری
#داستانک
#بهقلمافراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
۲.۵k
۲۳ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.