حکایت

🍃 حکایت🍃

خانواده ای چادرنشین در بیابان زندگی می کردند و زندگی آنها به دامداری و با کمال سادگی و صحرانشینی می گذشت. آنها علاوه بر تعدادی گوسفند، یک خروس، یک الاغ و یک سگ داشتند خروس آنها را برای نماز بیدار می کرد، و با الاغ، وسائل زندگی خود را حمل می کردند و به وسیله آن برای خود از راه دور آب می آوردند، و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.

اتفاقا روباهی آمد و خروس آنها را خورد، افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولی مرد آنها که شخص صالحی بود می گفت: خیر است انشاء الله.
پس از چند روزی، سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولی مرد خانواده گفت: خیر است، طولی نکشید که گرگی به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد، باز مرد آن خانواده گفت: خیر است.
در همین ایام، روزی صبح از خواب بیدار شدند و دیدند همه چادرنشین ها اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند، و در آن بیابان تنها آنها سالم باقی مانده اند.
مرد صالح گفت: رازی که ما باقی مانده ایم این بوده که چادرنشینهای دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بوده اند، و به خاطر سر و صدای آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند.
ولی ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشدیم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغ مان بوده است که سالم مانده ایم.
این نتیجه کسی است که همه چیزش را به خدا واگذار می کند.
دیدگاه ها (۱)

😔 علامه امینی شب عاشورا برای امام زمان عج صدقه کنار میگذاشت...

🍁 روزشمار محرم6🍁 ◾ ️هشت منزل تا محرم دلربایی می کند ◾ ️این د...

آیا هنوز زود است به خود آییم? کار امروز را به فردا موکول نک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط