سناریو :: مثلث عشقی
پارت :: ۲
ویو :: ایانو
نشسته بودم روی مبل پیش ریندو و داشتم فکر میکردم که یه پسر با موهای سفید اومد پیشم با فاصله زیاد نشست و چشم تو چشم شدیم.
مایکی : سلام *سرد
ایانو : سلام *کیوت
ران : دفعه اخرت باشه با اموال من لاس میزنی سانزو ! عا سلام مایکی.
مایکی : سلام.
ران اومد کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد و گفت : خب چیکار میکنی ؟
ایانو : هیچی.
ریندو : خب.. ایانو تو چند سالته ؟
ایانو : امروز ۱۹ سالم میشه.
ران : خاک به سرم تولد نگرفتیم برات 😱
... : بزار برسه بعد براش تولد بگیریم.
ریندو : خب...
اون مو سفیده که اونجاس مایکیه و رئیسه ۲۸ سالشه.
اون که موهاش بلنده کوکونویه و ۲۷ سالشه
اون مو صورتیه سانزو و همسن مایکیه
اون که صورتش زخمیه کاکوچوعه و همسن مایکیه
تاکئومی هم که ۳۸ سالشه و از همه بزرگتره
موچی هم که اونجاس ۳۱
منم که ۳۰ سالمه و ران ۳۱ سال...
تمام همه رو شناختی ؟
ایانو : اوهوم.
ران : خب.. چیکار کنیم ؟
سانزو : نمیدونم.
ریندو : مگه قرار نبود وقتی ما داریم میریم ایانو-چان رو بیاریم شما فکر کنین چیکار کینم ؟ *کمی عصبی
سانزو : حوصله فکر کردن نداشتیم. 😊
ریندو : پاشو بیا تو طبقه بالا باهات کار دارممممممم 😊💢🔪
سانزو : کمکککککک ریندو میخواد منو بکشه.
و دوباره موش و گربه بازی ، کوکو گفت : بیماری یا مشکلی داری ؟
ایانو : آسم شدید دارم و توی تصادف یکی از رگ های قلبم رو از دست دادم.
ران : اخی.
کاکوچو : بچه ها بیاید شام.
ران : مگه ساعت چنده که شام بخوریم ؟
کوکو : ساعت ۷ عه.
مایکی : چه زود گذشت.
با ران و ریندو رفتیم نشستیم روی میز که وقتی ران خواست بشینه سانزو نشست کنارم : چطوری ؟
ران یدونه لگد زد تو سرش که از رو صندلی افتاد و ران نشست پیشم.
سانزو : من فقط نمیخوام دلش بشکنه.
ایانو : دلم بشکنه ؟
سانزو خواست حرف بزنه که ران جلوی دهنش رو گرفت و گفت : مهم نیست.
به ریندو نگاه کردم ، اون یجوری بهم نگاه کرد انگار داره به یه حیوون در حال مرگ نگاه میکنه.... بقیه هم با یه نگاه که نشون میداد دلشون برام میسوزه نگاهم میکردن.
ایانو : چی شده ؟
ران : هیچی.
غذامون رو خوردیم و بعدش من رفتم تو اتاقم... حس خوبی ندارم. حس میکنم قراره یه اتفاق بد برام بیفته. رفتم لباس خوابم رو پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت...
ویو :: ران
ران : سانزو ، چرا داشتی لو میدادی ؟
سانزو : چون تو دختر بازی. دختر قبلیه بعد از اینکه ولش کردی خودکشی کرد.
ران : خب ؟
سانزو : واقعا میخوای اینم بعد چند ماه ولی کنی ؟
ران : اره ، مشکلش چیه ؟
سانزو : ... *رفت
کوکو : دلم براش میسوزه.
نویسنده : از همین الان اخر داستان رو فهمیدین 😐 دیگه چی موند من بگم ؟ ولی نترسین پایانش خوشه 😊
همه رفتن خوابیدن. منم رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم و خوابیدم......
ویو :: ایانو
نشسته بودم روی مبل پیش ریندو و داشتم فکر میکردم که یه پسر با موهای سفید اومد پیشم با فاصله زیاد نشست و چشم تو چشم شدیم.
مایکی : سلام *سرد
ایانو : سلام *کیوت
ران : دفعه اخرت باشه با اموال من لاس میزنی سانزو ! عا سلام مایکی.
مایکی : سلام.
ران اومد کنارم نشست و دستش رو دورم حلقه کرد و گفت : خب چیکار میکنی ؟
ایانو : هیچی.
ریندو : خب.. ایانو تو چند سالته ؟
ایانو : امروز ۱۹ سالم میشه.
ران : خاک به سرم تولد نگرفتیم برات 😱
... : بزار برسه بعد براش تولد بگیریم.
ریندو : خب...
اون مو سفیده که اونجاس مایکیه و رئیسه ۲۸ سالشه.
اون که موهاش بلنده کوکونویه و ۲۷ سالشه
اون مو صورتیه سانزو و همسن مایکیه
اون که صورتش زخمیه کاکوچوعه و همسن مایکیه
تاکئومی هم که ۳۸ سالشه و از همه بزرگتره
موچی هم که اونجاس ۳۱
منم که ۳۰ سالمه و ران ۳۱ سال...
تمام همه رو شناختی ؟
ایانو : اوهوم.
ران : خب.. چیکار کنیم ؟
سانزو : نمیدونم.
ریندو : مگه قرار نبود وقتی ما داریم میریم ایانو-چان رو بیاریم شما فکر کنین چیکار کینم ؟ *کمی عصبی
سانزو : حوصله فکر کردن نداشتیم. 😊
ریندو : پاشو بیا تو طبقه بالا باهات کار دارممممممم 😊💢🔪
سانزو : کمکککککک ریندو میخواد منو بکشه.
و دوباره موش و گربه بازی ، کوکو گفت : بیماری یا مشکلی داری ؟
ایانو : آسم شدید دارم و توی تصادف یکی از رگ های قلبم رو از دست دادم.
ران : اخی.
کاکوچو : بچه ها بیاید شام.
ران : مگه ساعت چنده که شام بخوریم ؟
کوکو : ساعت ۷ عه.
مایکی : چه زود گذشت.
با ران و ریندو رفتیم نشستیم روی میز که وقتی ران خواست بشینه سانزو نشست کنارم : چطوری ؟
ران یدونه لگد زد تو سرش که از رو صندلی افتاد و ران نشست پیشم.
سانزو : من فقط نمیخوام دلش بشکنه.
ایانو : دلم بشکنه ؟
سانزو خواست حرف بزنه که ران جلوی دهنش رو گرفت و گفت : مهم نیست.
به ریندو نگاه کردم ، اون یجوری بهم نگاه کرد انگار داره به یه حیوون در حال مرگ نگاه میکنه.... بقیه هم با یه نگاه که نشون میداد دلشون برام میسوزه نگاهم میکردن.
ایانو : چی شده ؟
ران : هیچی.
غذامون رو خوردیم و بعدش من رفتم تو اتاقم... حس خوبی ندارم. حس میکنم قراره یه اتفاق بد برام بیفته. رفتم لباس خوابم رو پوشیدم و دراز کشیدم روی تخت...
ویو :: ران
ران : سانزو ، چرا داشتی لو میدادی ؟
سانزو : چون تو دختر بازی. دختر قبلیه بعد از اینکه ولش کردی خودکشی کرد.
ران : خب ؟
سانزو : واقعا میخوای اینم بعد چند ماه ولی کنی ؟
ران : اره ، مشکلش چیه ؟
سانزو : ... *رفت
کوکو : دلم براش میسوزه.
نویسنده : از همین الان اخر داستان رو فهمیدین 😐 دیگه چی موند من بگم ؟ ولی نترسین پایانش خوشه 😊
همه رفتن خوابیدن. منم رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم و خوابیدم......
- ۲۴۳
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط