میخوام یه قصه برات تعریف کنم 😊
میخوام یه قصه برات تعریف کنم 😊
قصه دو خواهر 👩❤️👩
یه روز ...
اون بالا بالا ها ...
خدا دو تا آدمو خلق کرد ، اونقَدَر زیبا بودن که خدا خودش به خودش افتخار میکرد :)
خاکشون مخصوص بود ...
خدا خاکشونو از یه جا برداشته بود و اونا رو از هم ، و برای هم خلق کرده بود ،
خدا با خودش گفت ، اینا رو خواهر میکنم تا از اول زندگی تا آخرش با هم و کنار همدیگه باشن ،،،
اولی قبول کرد و دختر شد و به زمین رفت ...
ولی دومی نخواست که دختر شه و گفت:《من نمیخوام اون خواهرم باشه :(》
خدا با همون مهربونی همیشگیش گفت:《چرا عزیز دلم؟ چرا نمیخوای اون خواهرت باشه؟》
دومی گفت:《آدما قدر چیزایی که دارنو نمیدونن مگه نه؟》
خدا با مهربونی سری تکون داد و با لبخند گفت:《نه عزیزم؛ نمیدونن》
دومی گفت:《من نمیخوام قدر اونو ندونم! میخوام که اونو بخوام ، میخوام واسش تلاش کنم!》
خدا گفت:《سختیاشو میپذیری؟》
دومی گفت:《آره میپذیرم!》
خدا لبخند مهربونی زد و دومی رو پسر کرد ،
اونو از جفتش جلو تر و دور تر به دنیا آورد ،
چون اون پسر بود...
سالهای سال گذشت ، هردوی اونها نبود دیگری رو حس میکرد ، همین که بدون اون از خواب بیدار میشد یه درد بود ، و درد هم درد میاره ...
یه روز ، خدا ، یه روباه و یه خرگوش رو فرستاد ، تا این دو نفر رو به هم بشناسونن ...
خب ...
فکر کنم بدونی اون دو نفر کی بودن ... :)
من همون دومی بودم ...
که پسر شدم ؛
تا تو رو آرزو کنم :)
و تو هم همون دومی بودی ...
که دختر شدی :)
تا من تو رو آرزو کنم 😊
قصه دو خواهر 👩❤️👩
یه روز ...
اون بالا بالا ها ...
خدا دو تا آدمو خلق کرد ، اونقَدَر زیبا بودن که خدا خودش به خودش افتخار میکرد :)
خاکشون مخصوص بود ...
خدا خاکشونو از یه جا برداشته بود و اونا رو از هم ، و برای هم خلق کرده بود ،
خدا با خودش گفت ، اینا رو خواهر میکنم تا از اول زندگی تا آخرش با هم و کنار همدیگه باشن ،،،
اولی قبول کرد و دختر شد و به زمین رفت ...
ولی دومی نخواست که دختر شه و گفت:《من نمیخوام اون خواهرم باشه :(》
خدا با همون مهربونی همیشگیش گفت:《چرا عزیز دلم؟ چرا نمیخوای اون خواهرت باشه؟》
دومی گفت:《آدما قدر چیزایی که دارنو نمیدونن مگه نه؟》
خدا با مهربونی سری تکون داد و با لبخند گفت:《نه عزیزم؛ نمیدونن》
دومی گفت:《من نمیخوام قدر اونو ندونم! میخوام که اونو بخوام ، میخوام واسش تلاش کنم!》
خدا گفت:《سختیاشو میپذیری؟》
دومی گفت:《آره میپذیرم!》
خدا لبخند مهربونی زد و دومی رو پسر کرد ،
اونو از جفتش جلو تر و دور تر به دنیا آورد ،
چون اون پسر بود...
سالهای سال گذشت ، هردوی اونها نبود دیگری رو حس میکرد ، همین که بدون اون از خواب بیدار میشد یه درد بود ، و درد هم درد میاره ...
یه روز ، خدا ، یه روباه و یه خرگوش رو فرستاد ، تا این دو نفر رو به هم بشناسونن ...
خب ...
فکر کنم بدونی اون دو نفر کی بودن ... :)
من همون دومی بودم ...
که پسر شدم ؛
تا تو رو آرزو کنم :)
و تو هم همون دومی بودی ...
که دختر شدی :)
تا من تو رو آرزو کنم 😊
۵.۹k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۸۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.