صبح را از چشم عقربه ها می بینیم

صبح را از چشم عقربه ها می بینیم

بلند می شویم و می رویم به پایان روز می رسیم

و دست به دیواری می زنیم و

دوباره برمی گردیم

عادت کرده ایم

من

به چای تلخ اول صبح

تو

به بوسه ی تلخ آخر شب

من

به اینکه تو هربار حرف هایت را

مثل یک مرد بزنی

تو

به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم

 عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ... 

# لیلا کردبچه
دیدگاه ها (۱)

مرد ها عاقل اندمرد ها سیگار نمی کشنددل ندارند، به کسی دل نمی...

در قهوه خانه ساده بالای کوه ؛ سفارش املت دادیم ...کنار دست ق...

ما دو مَغرور،دو خودخواه،دو بَد تَقدیریم..!!عاشِقی کردَنِ ماش...

سردرد خراستT_______T

واسش فرستادم زندگی خوبه؟ چیزی کم و کسر نداری؟ واسم فرستاد خو...

#داستان_شبشبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری م...

🍁تنها چیزی که برایمان مانده ، خاطراتِ خوبی ست که با تداعیِ ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط