در پارکی پسری پیاده روی میکرد
در پارکی پسری پیاده روی میکرد
که کمی جلوتر یه صندلی بود
پسر که دیگه خسته شده بود
رفت که روی صندلی بشینع
بر روی صندلی پیرمرد و دختری که نوه پیرمرد بود نشسته بودند
پسر نزدیک صندلی شد و بر روی
صندلی نشست که کمی استراحت کند
پسر که هواسش نبود و خیلی خسته بود
که اصن چیزی حس نکرده بود
بر روی قرص های پیرمرد که جفت دخترک بودند نشست
دخترک صورتش را برگردان و به دنبال قرص های پدربزرگش میگشت
که فهمید پسر بر روی آن ها نشسته
و با اعصبانی گفت: هی پسر
پسر که خیلی خسته بود گفت: بله بفرمایید با من کاری داشتید
دختر گفت: تو روی قرصای بابابزرگم نشستی زود بلند شو
و پسر با خجالتی و مِن مِن کردند گفت: ببخشید از بس که خسته بودم اصن حواسم نبود
دختر گفت: میشه مواظب بابابزرگم باشید تا برم از اون آبخوری اونور پارک که یکم جلواِ واس بابابزرگم آب بیارم قرصاشو بخوره
پسر گفت: ببخشید ولی
پسر که هنوز جمله اش را تمام نکرده بود
دختر داخل حرف او پرید و گفت: مرسی پس من رفتم
دختر که کمی دورتر شد
پسر به پیرمرد گفت: ببخشید آقا ساعت چنده؟؟
آخه.. آخه من ساعتم امروز صبح که داشتم دستام رو میشستم آب رفت داخلش و خراب شد
پیرمرد چیزی نگفت
و دوباره پسرک جمله اش را تکرار کرد
و باز پیرمرد چیزی نگفت
بار سوم پسرک پرسید: آقا گوشتان با من است
پیرمرد برگشت و گفت: بله پسرم با منی!؟
پسرک گفت: ببخشید ساعت چنده؟
پیرمرد باز سکوت کرد
و دوباره پسرک گفت ببخشید ساعت چنده؟!
پیرمرد گفت: بله پسرم با منی!؟
و پسرک دوباره پرسید بله آقا جان میشه بگید ساعت چنده؟؟
پیرمرد دوباره سکوت کرد
و پسرک که دیگه جوش آورده بود پرسید آقا با شمام
پیرمرد گفت: بله پسرم با منی؟؟
پسرک که اعصابش خورد شده بود گفت: آره باشمام چندبار بپرسم
میشه بگید ساعت چنده
شما حواستان کجاست
ها!؟؟؟!!
دخترک با لیوان آب اومد
قرص ها و به همراه لیوان آبی که در دست داشت به بابابزرگش داد و بعد روبه پسر کرد و گفت: ببخشید بابابزرگم که شما رو اذیت نکرد!؟
اون بیماری آلزایمر چند ثانیه ای داره و همیشه و هر روز همین موقع باید قرص به همراه لیوان آب بخوره
پسر که وقتی فهمید پیرمرد بیماری آلزایمر چندثانیه ای داشت خیلی از کارش ناراحت شد
و دخترک خداحافظی کردند و رفتند
نتیجه اخلاقی: مامان و بابا ها چه سخت ما را بزرگ کردند بدون چیزی که ناشکری کنند
آن ها هرشب و هر روز با گریه های ما ساختند گرچه که آن گریه هایمان گوش های آن ها را اذیت میکرد و..
و باز چیزی نگفتند
و حالا با چند جمله تکرار شدنی
ما زود بداخلاقی میکنیم و به آن ها توهین میکنیم
نویسنده: Moohi
که کمی جلوتر یه صندلی بود
پسر که دیگه خسته شده بود
رفت که روی صندلی بشینع
بر روی صندلی پیرمرد و دختری که نوه پیرمرد بود نشسته بودند
پسر نزدیک صندلی شد و بر روی
صندلی نشست که کمی استراحت کند
پسر که هواسش نبود و خیلی خسته بود
که اصن چیزی حس نکرده بود
بر روی قرص های پیرمرد که جفت دخترک بودند نشست
دخترک صورتش را برگردان و به دنبال قرص های پدربزرگش میگشت
که فهمید پسر بر روی آن ها نشسته
و با اعصبانی گفت: هی پسر
پسر که خیلی خسته بود گفت: بله بفرمایید با من کاری داشتید
دختر گفت: تو روی قرصای بابابزرگم نشستی زود بلند شو
و پسر با خجالتی و مِن مِن کردند گفت: ببخشید از بس که خسته بودم اصن حواسم نبود
دختر گفت: میشه مواظب بابابزرگم باشید تا برم از اون آبخوری اونور پارک که یکم جلواِ واس بابابزرگم آب بیارم قرصاشو بخوره
پسر گفت: ببخشید ولی
پسر که هنوز جمله اش را تمام نکرده بود
دختر داخل حرف او پرید و گفت: مرسی پس من رفتم
دختر که کمی دورتر شد
پسر به پیرمرد گفت: ببخشید آقا ساعت چنده؟؟
آخه.. آخه من ساعتم امروز صبح که داشتم دستام رو میشستم آب رفت داخلش و خراب شد
پیرمرد چیزی نگفت
و دوباره پسرک جمله اش را تکرار کرد
و باز پیرمرد چیزی نگفت
بار سوم پسرک پرسید: آقا گوشتان با من است
پیرمرد برگشت و گفت: بله پسرم با منی!؟
پسرک گفت: ببخشید ساعت چنده؟
پیرمرد باز سکوت کرد
و دوباره پسرک گفت ببخشید ساعت چنده؟!
پیرمرد گفت: بله پسرم با منی!؟
و پسرک دوباره پرسید بله آقا جان میشه بگید ساعت چنده؟؟
پیرمرد دوباره سکوت کرد
و پسرک که دیگه جوش آورده بود پرسید آقا با شمام
پیرمرد گفت: بله پسرم با منی؟؟
پسرک که اعصابش خورد شده بود گفت: آره باشمام چندبار بپرسم
میشه بگید ساعت چنده
شما حواستان کجاست
ها!؟؟؟!!
دخترک با لیوان آب اومد
قرص ها و به همراه لیوان آبی که در دست داشت به بابابزرگش داد و بعد روبه پسر کرد و گفت: ببخشید بابابزرگم که شما رو اذیت نکرد!؟
اون بیماری آلزایمر چند ثانیه ای داره و همیشه و هر روز همین موقع باید قرص به همراه لیوان آب بخوره
پسر که وقتی فهمید پیرمرد بیماری آلزایمر چندثانیه ای داشت خیلی از کارش ناراحت شد
و دخترک خداحافظی کردند و رفتند
نتیجه اخلاقی: مامان و بابا ها چه سخت ما را بزرگ کردند بدون چیزی که ناشکری کنند
آن ها هرشب و هر روز با گریه های ما ساختند گرچه که آن گریه هایمان گوش های آن ها را اذیت میکرد و..
و باز چیزی نگفتند
و حالا با چند جمله تکرار شدنی
ما زود بداخلاقی میکنیم و به آن ها توهین میکنیم
نویسنده: Moohi
- ۱.۹k
- ۰۷ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط