امگا ی جذاب من ( پارت ۴)
امگا ی جذاب من ( پارت ۴)
اروم سرش و بالا اورد و به چشمای ابی امگاش نگا کرد ...
چشمایی خمار مثل همیشه ..
کمی دستشو پشت امگاش کشید و وقتی امگاش
حواسش نبود سرشو فرو کرد تو شکم دختر کوچولوش
که الان یه گرگ هات شده بود
و با دماغش قلقلکش داد .....
...............
بعد از ۲ ساعت بازی کردن با اون امگا و دوییدن این ور
و اونور انتظار داشت جفتش اروم بگیره ...
زمانی که کنار هم جلوی اشپز خونه روی مبل نشسته بودن تا نفس بگیرن
امگا کوچولوش یهو زد زیر گریه ...
جونگ کوک اول نفهمید چون صدایی نداش ولی وقتی
دید زیر چشماش اون دختر خیسه سریع بلند شد بغلش کرد و راه ش برد ...
اروم دستشو پشت کمر امگاش میکشید که ارومش کنه ...
اما انگار اروم بشو نبود ... سر گرگ کوچیکش رو شونش بود ولی هنوز تکون خوردن
قفسهی سینه ی امگاش لو میداد که گریه میکنه ....
اصولا امگا ها وقتی وارد هفته ی هیت میشن ... خیلی احساساتی ... میشن
خیلی خیلی زیاد....
الانم اون دختر کوچولو ی حسود داخل وجود اون گرگ حسودی کرده بود
که چرا جونگ کوک با اون بازی نکرده....
جونگ کوک طرف صحبتشو به دختر کوچولوش داد
- نفسکم ... زندگی کوچولوم
-گریه نکن فدات بشم
- بیبی خواهش میکنم ...
- گریه نکن زندگیم ....
................
بعد از کلی راه رفتن امگا اروم شد و خوابش برد......
بعد از چند سانیه حدود ۲۰ کیلو به وزنش اضافه شد....
بله ..
دختر کوچولو ی کوک به حالت عادی برگشته بود ...
اروم از پله ها بالا رفت تا بیدارش نکنه .....
لباسای خوابشو تنش کرد و اروم روی تخت خوابوندش ...
پرده های اتاقو کشید چون میدونست ۱ اگه امگاش بیدار بشه میترسه
۲ می خواست بزاره فردا تا هر وفت میخواد بخوابه...
پتو رو روش انداخت و کنارش به خواب رفت
........
۲۰ تا لایک
۱۲ تا کامنت
اروم سرش و بالا اورد و به چشمای ابی امگاش نگا کرد ...
چشمایی خمار مثل همیشه ..
کمی دستشو پشت امگاش کشید و وقتی امگاش
حواسش نبود سرشو فرو کرد تو شکم دختر کوچولوش
که الان یه گرگ هات شده بود
و با دماغش قلقلکش داد .....
...............
بعد از ۲ ساعت بازی کردن با اون امگا و دوییدن این ور
و اونور انتظار داشت جفتش اروم بگیره ...
زمانی که کنار هم جلوی اشپز خونه روی مبل نشسته بودن تا نفس بگیرن
امگا کوچولوش یهو زد زیر گریه ...
جونگ کوک اول نفهمید چون صدایی نداش ولی وقتی
دید زیر چشماش اون دختر خیسه سریع بلند شد بغلش کرد و راه ش برد ...
اروم دستشو پشت کمر امگاش میکشید که ارومش کنه ...
اما انگار اروم بشو نبود ... سر گرگ کوچیکش رو شونش بود ولی هنوز تکون خوردن
قفسهی سینه ی امگاش لو میداد که گریه میکنه ....
اصولا امگا ها وقتی وارد هفته ی هیت میشن ... خیلی احساساتی ... میشن
خیلی خیلی زیاد....
الانم اون دختر کوچولو ی حسود داخل وجود اون گرگ حسودی کرده بود
که چرا جونگ کوک با اون بازی نکرده....
جونگ کوک طرف صحبتشو به دختر کوچولوش داد
- نفسکم ... زندگی کوچولوم
-گریه نکن فدات بشم
- بیبی خواهش میکنم ...
- گریه نکن زندگیم ....
................
بعد از کلی راه رفتن امگا اروم شد و خوابش برد......
بعد از چند سانیه حدود ۲۰ کیلو به وزنش اضافه شد....
بله ..
دختر کوچولو ی کوک به حالت عادی برگشته بود ...
اروم از پله ها بالا رفت تا بیدارش نکنه .....
لباسای خوابشو تنش کرد و اروم روی تخت خوابوندش ...
پرده های اتاقو کشید چون میدونست ۱ اگه امگاش بیدار بشه میترسه
۲ می خواست بزاره فردا تا هر وفت میخواد بخوابه...
پتو رو روش انداخت و کنارش به خواب رفت
........
۲۰ تا لایک
۱۲ تا کامنت
۱۳.۶k
۰۹ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.