لایکش به ۵تا برسه بقیه اشو میزارم
پادشاهى بود عادل و رعيتپرور. يک روز رفت جلوى آينه و ديد ريش او جوگندمى شده است با خودش گفت: پاى من لب گور رسيده و هنوز جانشينى ندارم. چند روز بعد سر و کله يک درويش پيدا شد. شاه به درويش گفت: 'من چهل زن دارم که خدا به هيچکدام آنها اولادى عطا نمىکند. چهل اسب دارم که هيچ يک کره نمىآورند.' درويش سيبى از جيب درآورد، آن را دو نيم کرد و به پادشاه گفت: اين نصف سيب را به چهل قسمت کن و به هريک از زنانت يک قسمت بده، نصفه ديگر را هم چهل قسمت کن و به هريک از زنانت يک قسمت به، نصف ديگر را هم چهل قسمت کن و هر قسمت را به يک اسب بده، همه آنها باردار مىشوند. من پس از يک سال برمىگردم و تو بايد يکى از بچهها و يکى از کرهها را به من بدهي. پادشاه قبول کرد. درويش رفت. همه زنها و اسبهاى پادشاه باردار شدند. پس از يک سال درويش آمد و يکى از دخترها و يکى از کرهاسبها را برداشت و برد. درويش افسار کرهاسب را به دست داشت و دختر هم روى کرهاسب نشسته بود. رفتند و رفتند تا به باغى رسيدند.
درويش خواست در باغ را باز کند متوجه شد کليد را با خود نياورده است. به دختر گفت: تو اينجا باش تا من روم و کليد را بياورم.وقتى درويش رفت کرهاسب به دختر گفت: اين درويش قصد دارد تو را بکشد. اگر باور نمىکنى برو توى باغ و نگاه کن. دختر از ديوار رفت توى باغ و ديد يک ساختمان وسط باغ است و توى آن چند نفر را با طناب از سقف آويزان کردهاند. برگشت و آنچه ديده بود براى کرهاسب تعريف کرد. کره گفت: زود سوار شو تا از اينجا دور شويم. اين کرهاسب پريزاد بود. چند شبانهروز راه رفتند دختر از کره پرسيد: حالا بايد چهکار کنيم؟ کره گفت: لباس مردانه بپوش تا کسى تورا نشناسد و در شهر بمان. چند تار موى مرا هم بردار. دختر همينکار را کرد يک روز که دلتنگ بود يک موى کرهاسب را آتش زد. کره حاضر شد. دختر سوار شد و براى شکار به بيرون شهر رفت. در شکارگاه با جوانى که پسر پادشاه بود دوست شد. جوان او را به خانهاش برد و به مادر خود معرفى کرد.
مادر جوان به او گفت: اين پسر نيست بلکه دختر است و خودش را به شکل پسرها درآورده است. پسر حرف مادر خود را قبول نکرد. روزى پادشاه ديگرى به شهر شاهزاد لشکر کشيد. دختر رفت پيش کرهاسب و از او پرسيد چهکار بکند. کره گفت: به ميدان جنگ برو. حتماً آنها را شکست مىدهي. دختر به ميدان رفت و دشمن را شکست داد.يک شب دختر در خواب بود. پسرپادشاه آمد ديد مارى به دور گردن دختر حلقه زده است. رفت و مادر خود را خبر کرد. مادر آمد و گردن دختر را نگاه کرد گفت: من که گفتم اين دوست تو دختر است. اينکه دور گردن او است مار نيست بلکه گيسوى او است. فردا صبح وقتى دختر فهميد که راز او برملا شده، ديگر انکار نکرد.
ادامه دارد.....
درويش خواست در باغ را باز کند متوجه شد کليد را با خود نياورده است. به دختر گفت: تو اينجا باش تا من روم و کليد را بياورم.وقتى درويش رفت کرهاسب به دختر گفت: اين درويش قصد دارد تو را بکشد. اگر باور نمىکنى برو توى باغ و نگاه کن. دختر از ديوار رفت توى باغ و ديد يک ساختمان وسط باغ است و توى آن چند نفر را با طناب از سقف آويزان کردهاند. برگشت و آنچه ديده بود براى کرهاسب تعريف کرد. کره گفت: زود سوار شو تا از اينجا دور شويم. اين کرهاسب پريزاد بود. چند شبانهروز راه رفتند دختر از کره پرسيد: حالا بايد چهکار کنيم؟ کره گفت: لباس مردانه بپوش تا کسى تورا نشناسد و در شهر بمان. چند تار موى مرا هم بردار. دختر همينکار را کرد يک روز که دلتنگ بود يک موى کرهاسب را آتش زد. کره حاضر شد. دختر سوار شد و براى شکار به بيرون شهر رفت. در شکارگاه با جوانى که پسر پادشاه بود دوست شد. جوان او را به خانهاش برد و به مادر خود معرفى کرد.
مادر جوان به او گفت: اين پسر نيست بلکه دختر است و خودش را به شکل پسرها درآورده است. پسر حرف مادر خود را قبول نکرد. روزى پادشاه ديگرى به شهر شاهزاد لشکر کشيد. دختر رفت پيش کرهاسب و از او پرسيد چهکار بکند. کره گفت: به ميدان جنگ برو. حتماً آنها را شکست مىدهي. دختر به ميدان رفت و دشمن را شکست داد.يک شب دختر در خواب بود. پسرپادشاه آمد ديد مارى به دور گردن دختر حلقه زده است. رفت و مادر خود را خبر کرد. مادر آمد و گردن دختر را نگاه کرد گفت: من که گفتم اين دوست تو دختر است. اينکه دور گردن او است مار نيست بلکه گيسوى او است. فردا صبح وقتى دختر فهميد که راز او برملا شده، ديگر انکار نکرد.
ادامه دارد.....
۸۸۳
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.