دزد جوانمردی

دزد جوانمردی!

اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب ، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!

حکایت ، حکایت روزگار ماست
اسب قدرت را به افلیج های ذهنی دادیم.
آنها نه فقط اسب که ایمان ، اعتماد و نان سفره مان را بردند.
آی قدرت سواران ، نگوئید چگونه سوار اسب قدرت شدید!
دیدگاه ها (۴)

:

:

تقدیم به شما

:-

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط