علیرضا و محمدرضا مدتی در یک مدرسه درس می خواندند.
علیرضا و محمدرضا مدتی در یک #مدرسه درس میخواندند.
یک روز که از مدرسه آمده بودند، بینشان حرف شد.
محمدرضا در بین حرفهایشان گفت:
به بابا بگم؟
به بابا بگم؟
علیرضا گفت:
اگه بگی میزنمت!
به هر حال گذشت و من توی این فکر بودم که چه اتفاقی افتاده و نگران بودم که خدای ناکرده به راه کجی رفته باشد!
چند روز گذشت و یک بار محمدرضا را تنها گیر آوردم و از او دربارهی آن موضوع سوال کردم.
گفتم:
محمدجان!
بگو بابا!
علیرضا چی کار کرده که تو اون روز میخواستی به من بگی؟
محمدرضا گفت:
شما به ما که #پول_توجیبی میدی، علیرضا میآد توی مدرسه و برای بچههایی که #فقیر هستند و پول ندارن #دفتر و #خودکار و #مداد بخرن، این ها رو میخره و به اونها میده!
با شنیدن این حرف هم خیالم راحت شد هم #خدا را شکر کردم و خیلی هم خوشحال شدم.
بعد از این قضیه پول توجیبی علیرضا را زیاد کردم.
کتاب #موحد
#سرلشکر#پاسدار#شهید#علیرضا_موحددانش
شادی ارواح مطهر برادران شهید علیرضا و #محمدرضا_موحددانش صلوات
#بسیج #بسیجی #شهادت #پاسدار #شهید
یک روز که از مدرسه آمده بودند، بینشان حرف شد.
محمدرضا در بین حرفهایشان گفت:
به بابا بگم؟
به بابا بگم؟
علیرضا گفت:
اگه بگی میزنمت!
به هر حال گذشت و من توی این فکر بودم که چه اتفاقی افتاده و نگران بودم که خدای ناکرده به راه کجی رفته باشد!
چند روز گذشت و یک بار محمدرضا را تنها گیر آوردم و از او دربارهی آن موضوع سوال کردم.
گفتم:
محمدجان!
بگو بابا!
علیرضا چی کار کرده که تو اون روز میخواستی به من بگی؟
محمدرضا گفت:
شما به ما که #پول_توجیبی میدی، علیرضا میآد توی مدرسه و برای بچههایی که #فقیر هستند و پول ندارن #دفتر و #خودکار و #مداد بخرن، این ها رو میخره و به اونها میده!
با شنیدن این حرف هم خیالم راحت شد هم #خدا را شکر کردم و خیلی هم خوشحال شدم.
بعد از این قضیه پول توجیبی علیرضا را زیاد کردم.
کتاب #موحد
#سرلشکر#پاسدار#شهید#علیرضا_موحددانش
شادی ارواح مطهر برادران شهید علیرضا و #محمدرضا_موحددانش صلوات
#بسیج #بسیجی #شهادت #پاسدار #شهید
۱.۴k
۲۰ آبان ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.