فیک ستاره ای در دل تاریکی💫
#فیک_ستارهایدردلتاریکی💫
#پارت12
*از زبان شوگا*
تهیونگ با عصبانیت اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
_منو ببر پیش خواهرمممم
و دوباره اشکهاش جاری شدند..
خواستم اشکهاشو پاک کنم که دستمو پس زد و داد کشید:
_گفتم منو ببر پیش سوهیووووون
دستمو بردم سمتش تا کمکش کنم بلند شه اما بی توجه به من از جاش بلند شد
در ماشین رو باز کرد از دستش گرفتم و گفتم:
+هیونگ حالت خوب نیست بزار من بشینم پشت رول..لطفاََ:)
سوئیچ رو داد دستم و بی حرف داخل ماشین نشست...
***
*از زبان تهیونگ*
سرمو تکیه داده بودم به صندلی و چشمامو بسته بودم.
باورم نمیشد مامانم...اون زیر کلی خاک خوابیده بود؟!
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که ماشین از حرکت ایستاد.
با صدای شوگا چشمامو باز کردم و با صحنه ای که مواجه شدم جا خوردم:
+خواهر من..تنها اینجاست؟!..
لبخندی زد و گفت:
+براش ی پرستار گرفتم تا مواظبش باشه:)
به سختی و با صدایی که از ته جاه درمیومد گفتم:
+ممنونم..شوگا!!
شوگا تا اتاق سوهیون راهنماییم کرد.
در رو زد و گفت:
+سوهیون..
ببین کی اومده..
جوابی نشنیدم!
شوگا نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو داخل من همینجا منتظر میمونم.
به آرومی دررو باز کردم و رفتم داخل..
یه دختر کوچولو که لباس سیاهی تنش بود و موهاش ژولیده بود!
*استایل در پست بعد*
رفتم نزدیک تر...
صورتش رو نمیتونستم ببینم
دستمو بردم سمت موهاش که برگشت سمتم.
با دیدنم از جاش بلند شد و بغلم کرد:
+اوپااااااا:'(
من هم بغلش کردم و کلی گریه کردیم...
جون بابا✍👀
سرکیفی جوندل؟!😂🔥
داریازاینجاردمیشییهکامنتیهمبزارجوندل😂☘
چاکرتم😂🏹
#پارت12
*از زبان شوگا*
تهیونگ با عصبانیت اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
_منو ببر پیش خواهرمممم
و دوباره اشکهاش جاری شدند..
خواستم اشکهاشو پاک کنم که دستمو پس زد و داد کشید:
_گفتم منو ببر پیش سوهیووووون
دستمو بردم سمتش تا کمکش کنم بلند شه اما بی توجه به من از جاش بلند شد
در ماشین رو باز کرد از دستش گرفتم و گفتم:
+هیونگ حالت خوب نیست بزار من بشینم پشت رول..لطفاََ:)
سوئیچ رو داد دستم و بی حرف داخل ماشین نشست...
***
*از زبان تهیونگ*
سرمو تکیه داده بودم به صندلی و چشمامو بسته بودم.
باورم نمیشد مامانم...اون زیر کلی خاک خوابیده بود؟!
نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که ماشین از حرکت ایستاد.
با صدای شوگا چشمامو باز کردم و با صحنه ای که مواجه شدم جا خوردم:
+خواهر من..تنها اینجاست؟!..
لبخندی زد و گفت:
+براش ی پرستار گرفتم تا مواظبش باشه:)
به سختی و با صدایی که از ته جاه درمیومد گفتم:
+ممنونم..شوگا!!
شوگا تا اتاق سوهیون راهنماییم کرد.
در رو زد و گفت:
+سوهیون..
ببین کی اومده..
جوابی نشنیدم!
شوگا نگاهی به من انداخت و گفت:
_برو داخل من همینجا منتظر میمونم.
به آرومی دررو باز کردم و رفتم داخل..
یه دختر کوچولو که لباس سیاهی تنش بود و موهاش ژولیده بود!
*استایل در پست بعد*
رفتم نزدیک تر...
صورتش رو نمیتونستم ببینم
دستمو بردم سمت موهاش که برگشت سمتم.
با دیدنم از جاش بلند شد و بغلم کرد:
+اوپااااااا:'(
من هم بغلش کردم و کلی گریه کردیم...
جون بابا✍👀
سرکیفی جوندل؟!😂🔥
داریازاینجاردمیشییهکامنتیهمبزارجوندل😂☘
چاکرتم😂🏹
۱۲.۹k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.