سرمو از زیر پتو بیرون میارم و یکی از چشمامو باز میکنم...
سرمو از زیر پتو بیرون میارم و یکی از چشمامو باز میکنم...
هنوز تو تراس وایساده ، از همین فاصله هم میتونم بفهمم بدن بدون لباسش از سرما مورمور شده...
نگاهی به من میندازه و میگه ، بیا..
میگم هوم..؟
میگه بیا ببین چه باحاله...
خمیازه ای میکشم و میگم چی باحاله.؟
کلافه میشه ، میگه اون لشو تکون بده ، بیا ببین...
پتو رو کنار میزنم و با پیرهنش که تو تنم زار میزنه میرم سمتش..
پاهای لختم از سرما مور مور میشه و تو دلم فحشو میکشم به جد و ابادش..
میرم تو تراس و کنارش وایمیسم...
میگم خب..؟
میگه ببین ، اینجا طبقه هفتمه...
میگم وای... چه موضوع مهمی.. خوب شد بهم گفتی...
میخوام برگردم سمت تخت گرم و نرمم که دستمو میگیره...
میگه بیا ببین ، فاصله اونقدی هس که قبل از اینکه بیفتیم پایین و عن بشیم رو زمین ، پروازو تجربه کنیم...
از سر کنجکاوی دولا میشیم پایین و مسافتو تخمین میزنم...
میگم آره ، ولی اونقدی نیس که بشه از پروازش لذت برد، تا بیای حسش کنی طهالت از گوشات زده بیرون...
میشینم لبه تراس و پاهامو آویزون میکنم..
میشینه کنارم و دستشو رو پای لختم میزاره...
میگه این چراغای کوچولو رو می بینی.؟
تو هر کدومشون چند تا زندگی جریان داره..
تو بعضیا یکی مث ما ، فکر پرواز و پرکشیدن...
تو بعضیا هم از این مرغای خونگی که زندگی فقط کبابشون میکنه و از زجر کشیدنشون لذت می بره...
ماکه هدفمون پریدنه ، تکلیفمون مشخصه ،
این احمقا سوختن خودشونو سرنوشت میدونن و تحمل میکنن...
آخرشم هیچی از زندگی نمیفمن ، زنده ن ، ولی زندگینمیکنن..
میگم ما زندگی میکنیم..؟ میگه این آشغالدونی تاریک، سگش شرف داره به اون چراغای کوچولوی روشن که بوی دلمردگی میده...
دستشو میندازه دور شونم و میگه آدما باید یاد بگیرن از هر کوفتی لذت ببرن ، خندیدن ، گریه کردن ، دعوا کردن ، نفس کشیدن ، پلکزدن و راه رفتن...
وقتی هدف داشته باشی هیچ کدوم از اینا نمیتونن جلوتو بگیرن...
میگم شاید چاره ای ندارن...
میگهخودتو گول نزن ، همیشه یه راهی واسه لذت بردن هس ، حتی از درد...
سیگار روشنشو رو پای لختم خاموش میکنه و میگه مگه نه..؟
هنوز تو تراس وایساده ، از همین فاصله هم میتونم بفهمم بدن بدون لباسش از سرما مورمور شده...
نگاهی به من میندازه و میگه ، بیا..
میگم هوم..؟
میگه بیا ببین چه باحاله...
خمیازه ای میکشم و میگم چی باحاله.؟
کلافه میشه ، میگه اون لشو تکون بده ، بیا ببین...
پتو رو کنار میزنم و با پیرهنش که تو تنم زار میزنه میرم سمتش..
پاهای لختم از سرما مور مور میشه و تو دلم فحشو میکشم به جد و ابادش..
میرم تو تراس و کنارش وایمیسم...
میگم خب..؟
میگه ببین ، اینجا طبقه هفتمه...
میگم وای... چه موضوع مهمی.. خوب شد بهم گفتی...
میخوام برگردم سمت تخت گرم و نرمم که دستمو میگیره...
میگه بیا ببین ، فاصله اونقدی هس که قبل از اینکه بیفتیم پایین و عن بشیم رو زمین ، پروازو تجربه کنیم...
از سر کنجکاوی دولا میشیم پایین و مسافتو تخمین میزنم...
میگم آره ، ولی اونقدی نیس که بشه از پروازش لذت برد، تا بیای حسش کنی طهالت از گوشات زده بیرون...
میشینم لبه تراس و پاهامو آویزون میکنم..
میشینه کنارم و دستشو رو پای لختم میزاره...
میگه این چراغای کوچولو رو می بینی.؟
تو هر کدومشون چند تا زندگی جریان داره..
تو بعضیا یکی مث ما ، فکر پرواز و پرکشیدن...
تو بعضیا هم از این مرغای خونگی که زندگی فقط کبابشون میکنه و از زجر کشیدنشون لذت می بره...
ماکه هدفمون پریدنه ، تکلیفمون مشخصه ،
این احمقا سوختن خودشونو سرنوشت میدونن و تحمل میکنن...
آخرشم هیچی از زندگی نمیفمن ، زنده ن ، ولی زندگینمیکنن..
میگم ما زندگی میکنیم..؟ میگه این آشغالدونی تاریک، سگش شرف داره به اون چراغای کوچولوی روشن که بوی دلمردگی میده...
دستشو میندازه دور شونم و میگه آدما باید یاد بگیرن از هر کوفتی لذت ببرن ، خندیدن ، گریه کردن ، دعوا کردن ، نفس کشیدن ، پلکزدن و راه رفتن...
وقتی هدف داشته باشی هیچ کدوم از اینا نمیتونن جلوتو بگیرن...
میگم شاید چاره ای ندارن...
میگهخودتو گول نزن ، همیشه یه راهی واسه لذت بردن هس ، حتی از درد...
سیگار روشنشو رو پای لختم خاموش میکنه و میگه مگه نه..؟
۷.۲k
۰۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.