رمان نویسی
#____رمان نویسی_____
part one
پارتی بود 🥳
عمر و اسیه دعواشون شد اسیه رفت ...🙂
دوروک هی زنگمیزنه به اسیه اما اسیه جواب نداد 🥹(اخی عزیزم )
دوروک :«عمر از اسیه خبر نداری اخرین بار که رقصیدیم دیگه ندیدمش نمیدونی کجاست ؟»
عمر :«والا اسیه خانم مخش تاب برداشته و هی به یاسمین گیر داده دیگه نمیدونم باید چیکار کنم بخاطر همین موضوع بحث کردیم اونم از پارتی رفت ...»
دوروک :«افرین به تو پسر ،چرا گذاشتی تنهایی بره الان که گوشیشو هم جواب نمیده اخ عمر از دست تووو😡
اسیه گریه کنان به ساحل رسید ...
افرا و ایبیکه هم بهش رسیدن ...
دوروک هی زنگمیزد به این و اون که شاید از اسیه خبری داشته باشن !
به ایبیکه زنگ زد !
ایبیکه :«الو دوروک »
دوروک :«الو ایبیکه یه سوال اسیه پیشه تو نیست اخه هرچی زنگمیزنم گوشیش خاموشه »
ایبیکه :«دوروک اسیه خیلی ناراحته باعمر دعواشون شده الانم من و افرا کنارشیم میخوایم بریم خونه !»
دوروک :«باشه همونجا باشین من الان خودم میام و میرسونمتون ...
[]finish part one[]
____part two____
صبح شد ....
امل :«ابجی من گشنمه صبحونه چی داریم ؟»
اسیه :«یکم پنیر داریم عزیزم الان میرم بقالی تا نون بگیرم و بیام باشه؟»
امل :باشه ابجی
عمر :«تو پیش امل باش من میرم و الان میام »
اسیه :«به داداشت بگو خودم میرم به کسی نیازی ندارم فعلا بره و به یاسمین جونش کمک کنه »
عمر :«ابجی جون به خواهرت بگو هرجور راحتی من دخالت نمیکنم »
اسیه رفت .
امل داشت تکلیفشو میذاشت ..
عمر به قاب عکس خانوادگیشون نگاه میکرد ..
امل :«داداش من تا خونه زن عمو میرم و میام جامدادیمو اونجا جا گذاشتم »
عمر :باشه داداشی فقط زود بیا تا دیرت نشده اسیه از بقالی اومد ...
صبحانه اماده شد ...
امل :«ابجی امروز تولد بابامون هسته (ولی ارن )ومن این گل هاونقاشی رو بهش هدیه میدم حتما خیلی خوشحال میشه »
اسیه و عمر اشک تو چشماشون جمع شد ...
[]finish part two[]
part one
پارتی بود 🥳
عمر و اسیه دعواشون شد اسیه رفت ...🙂
دوروک هی زنگمیزنه به اسیه اما اسیه جواب نداد 🥹(اخی عزیزم )
دوروک :«عمر از اسیه خبر نداری اخرین بار که رقصیدیم دیگه ندیدمش نمیدونی کجاست ؟»
عمر :«والا اسیه خانم مخش تاب برداشته و هی به یاسمین گیر داده دیگه نمیدونم باید چیکار کنم بخاطر همین موضوع بحث کردیم اونم از پارتی رفت ...»
دوروک :«افرین به تو پسر ،چرا گذاشتی تنهایی بره الان که گوشیشو هم جواب نمیده اخ عمر از دست تووو😡
اسیه گریه کنان به ساحل رسید ...
افرا و ایبیکه هم بهش رسیدن ...
دوروک هی زنگمیزد به این و اون که شاید از اسیه خبری داشته باشن !
به ایبیکه زنگ زد !
ایبیکه :«الو دوروک »
دوروک :«الو ایبیکه یه سوال اسیه پیشه تو نیست اخه هرچی زنگمیزنم گوشیش خاموشه »
ایبیکه :«دوروک اسیه خیلی ناراحته باعمر دعواشون شده الانم من و افرا کنارشیم میخوایم بریم خونه !»
دوروک :«باشه همونجا باشین من الان خودم میام و میرسونمتون ...
[]finish part one[]
____part two____
صبح شد ....
امل :«ابجی من گشنمه صبحونه چی داریم ؟»
اسیه :«یکم پنیر داریم عزیزم الان میرم بقالی تا نون بگیرم و بیام باشه؟»
امل :باشه ابجی
عمر :«تو پیش امل باش من میرم و الان میام »
اسیه :«به داداشت بگو خودم میرم به کسی نیازی ندارم فعلا بره و به یاسمین جونش کمک کنه »
عمر :«ابجی جون به خواهرت بگو هرجور راحتی من دخالت نمیکنم »
اسیه رفت .
امل داشت تکلیفشو میذاشت ..
عمر به قاب عکس خانوادگیشون نگاه میکرد ..
امل :«داداش من تا خونه زن عمو میرم و میام جامدادیمو اونجا جا گذاشتم »
عمر :باشه داداشی فقط زود بیا تا دیرت نشده اسیه از بقالی اومد ...
صبحانه اماده شد ...
امل :«ابجی امروز تولد بابامون هسته (ولی ارن )ومن این گل هاونقاشی رو بهش هدیه میدم حتما خیلی خوشحال میشه »
اسیه و عمر اشک تو چشماشون جمع شد ...
[]finish part two[]
۴.۷k
۱۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.