پدرم پسر می خواست
پدرم_پسر_می_خواست
پدرم پسر میخواست که دست راستش باشد. مادرم اما برایش فرقی نمیکرد. به دنیا که آمدم همه سیسمونیام پسرانه بود. این از عکسهایم معلوم است که تا چند وقت ماشینها و تفنگهایم از تعداد عروسکهایم بیشتر بود . انگار که به زور بخواهند پسر باشم و برعکس من فوق العاده دختر بودم. چهار سالم که شد یک عروسک بزرگ مو طلایی داشتم با یک کیف کوچک بافتنی، هرچه قابلامه و ظرف اسباببازی بود در آن جمع میکردم به خانه دختر همسایه میرفتم که خالهبازی کنیم. یک روز پسرهای محله کیف را از دستم کشیدید و گفتند: اگر آن را میخواهی دنبال ما بدو. من که تمام دنیای دخترانهام در همان کیف جمع شدهبود دنبال دوچرخههای آن ها دویدم. آنها تند میرفتند و من حتی به گرد آنها هم نمیرسیدم. میخواستم گریه کنم اما میترسیدم بیشتر مسخرهام کنند. زمین خوردم و دوباره دویدم، آخرش هم کیفم را در جدول انداختند. از آن روز مادر و پدرم مرا خیلی دعوا کردند، گفتند: اصلا تقصیر تو بود که به کوچه رفتی. حالا مگر خالهبازی اینقدر واجب است؟ دیگر پایت را از خانه بیرون نمیگذاری.
حالا من مانده موندم و دنیای عروسکهایم در خانه که برای آن ها مادری میکردم. خدا یک برادر به من داد. همه ذوق کردند، همه هدیه آورند. من فکر میکردم او یک عروسک جدید است که هم گریه میکند هم میخندد. بزرگتر که شد خیال میکردم همبازی خوبی می شود اما او از عروسک های من بدش میآمد. موهایشان را میکشید، دست و پایشان را از جا در میآورد. شرطش برای بازی با ما من این بود که دزد و پلیس بازی کنیم. انگار همه به زور میخواستند من مثل پسرها باشم. بزرگتر که شدم درسم بهتر از برادرم بود. حالا دیگر پدرم همه جا میگفت که دخترم شاگرد اول کلاس است. کنکور دادم، دانشگاه قبول شدم، سرکار رفتم و زودتر از برادرم دست راست پدر و مادرم شدم.من یاد گرفته بودهام که زمین بخورم و بایستم. یاد گرفته بودم در عین حال که موهایم را میبافم، بیرونِ خانه مثل قاطعتر از یک مرد تصمیم بگیرم. یاد گرفته بودم در عین حال که با لباس گلیگلی برای خودم میرقصم، بیرونِ خانه محکمتر از یک مرد رفتار کنم.
من به خودم آمدم و دیدم که با همان موهای بافته و لباس گل گلی از خیلی مردهای اطرافم مردتر بودم. من خوب فهمیده بودم برای بیرون آمدن از خانه باید دنیای دخترانهام را درون کیف بگذارم و سنگینتر از یک مرد قدم بردارم تا کسی آن را از دستم ندزدد.
پدرم پسر میخواست که دست راستش باشد. مادرم اما برایش فرقی نمیکرد. به دنیا که آمدم همه سیسمونیام پسرانه بود. این از عکسهایم معلوم است که تا چند وقت ماشینها و تفنگهایم از تعداد عروسکهایم بیشتر بود . انگار که به زور بخواهند پسر باشم و برعکس من فوق العاده دختر بودم. چهار سالم که شد یک عروسک بزرگ مو طلایی داشتم با یک کیف کوچک بافتنی، هرچه قابلامه و ظرف اسباببازی بود در آن جمع میکردم به خانه دختر همسایه میرفتم که خالهبازی کنیم. یک روز پسرهای محله کیف را از دستم کشیدید و گفتند: اگر آن را میخواهی دنبال ما بدو. من که تمام دنیای دخترانهام در همان کیف جمع شدهبود دنبال دوچرخههای آن ها دویدم. آنها تند میرفتند و من حتی به گرد آنها هم نمیرسیدم. میخواستم گریه کنم اما میترسیدم بیشتر مسخرهام کنند. زمین خوردم و دوباره دویدم، آخرش هم کیفم را در جدول انداختند. از آن روز مادر و پدرم مرا خیلی دعوا کردند، گفتند: اصلا تقصیر تو بود که به کوچه رفتی. حالا مگر خالهبازی اینقدر واجب است؟ دیگر پایت را از خانه بیرون نمیگذاری.
حالا من مانده موندم و دنیای عروسکهایم در خانه که برای آن ها مادری میکردم. خدا یک برادر به من داد. همه ذوق کردند، همه هدیه آورند. من فکر میکردم او یک عروسک جدید است که هم گریه میکند هم میخندد. بزرگتر که شد خیال میکردم همبازی خوبی می شود اما او از عروسک های من بدش میآمد. موهایشان را میکشید، دست و پایشان را از جا در میآورد. شرطش برای بازی با ما من این بود که دزد و پلیس بازی کنیم. انگار همه به زور میخواستند من مثل پسرها باشم. بزرگتر که شدم درسم بهتر از برادرم بود. حالا دیگر پدرم همه جا میگفت که دخترم شاگرد اول کلاس است. کنکور دادم، دانشگاه قبول شدم، سرکار رفتم و زودتر از برادرم دست راست پدر و مادرم شدم.من یاد گرفته بودهام که زمین بخورم و بایستم. یاد گرفته بودم در عین حال که موهایم را میبافم، بیرونِ خانه مثل قاطعتر از یک مرد تصمیم بگیرم. یاد گرفته بودم در عین حال که با لباس گلیگلی برای خودم میرقصم، بیرونِ خانه محکمتر از یک مرد رفتار کنم.
من به خودم آمدم و دیدم که با همان موهای بافته و لباس گل گلی از خیلی مردهای اطرافم مردتر بودم. من خوب فهمیده بودم برای بیرون آمدن از خانه باید دنیای دخترانهام را درون کیف بگذارم و سنگینتر از یک مرد قدم بردارم تا کسی آن را از دستم ندزدد.
۷۸۰
۳۱ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.