دخترے عاشق پسرے بود.پسر اصلا حتے بـہ او نگاـہ هم نمیڪرد.چ
دخترے عاشق پسرے بود.پسر اصلا حتے بـہ او نگاـہ هم نمیڪرد.چرا ڪـہ دختر چادرے بود!پسرڪ هر روز دختراے زیبا را سوار میڪرد و با خود بـہ تفریح و گردش میبرد.ماشین گرانبهایے داشت و دختران زیبایے اطراف او جمع میشدند.دخترڪ عاشق هرروز از دور اشڪ میریخت و از دور پسر را نظارہ میڪرد.روزے استاد پاے تختـہ نوشت عشق چیست؟هرڪسے روے تختـہ چیزے نوشت .پسرڪ نوشت پول و دخترڪ اسم پسرہ مورد علاقش را نوشت.همگے خندیدند!پسرڪ ازخندہ ے دیگران عصبانے شدواقدام بـہ تلافے نمود.زیباترین پسرهاے دانشگاـہ را نزدیڪ دخترڪ میفرستادتابتواندبفهمانددروغ میگوید اما بے فایدہ بود.هرڪارے ڪردنتیجـہ نداشت.پسرڪ هرروز در فڪر بود و دیگر با دخترے گردش نمیرفت!روزے دخترتنهادردانشگاـہ قدم میزد و پسرڪ صدایش ڪرد .دل دختر لرزیدوبـہ سمت عشقش نگاـہ ڪرد .پسرڪ گفت میخواهم عشق دروغے ات را نشانم دهی!دخترڪ با قدم هاے صداقت جلورفت وهمان لحظـہ چادرش راازسردرآورد .وقتے نزدیڪ پسرڪ شد پسرڪ گفت لازم نیست چادرت رادربیاوری!تابـہ حال چشم هایے بـہ این معصومے وصادق ندیدہ بودم.توواقعازیبایی!دخترڪ اشڪ ریختوپسرباهمان محڪمے و صلابت گفت چادرت راسرت ڪن نمیخوام ڪسے زیباترینم راببیند...
۸۱۶
۳۰ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.