فیک کاچان🌚🍷
فیک کاچان🌚🍷
part 5
کاچان ویو
چه روز مزخرفی!
امروز شنبه ست و تعطیله
حوصلم پوکید
برم بیرون یه قدمی بزنم بیام
کاچان: آیزاوا سنسه؟
ایزاوا: بله باکوگو؟
کاچان: میتونم برم بیرون یه قدمی بزنم؟
ایزاوا: اره ولی مراقب خودت باش
5 دقیقه بعد
کاچان داشت تو خیابون همیشگیش قدم میزد که صدای جیغ و دعوا اومد.
از کوچه سمت چپش می اومد.
سریع پیچید و دید یه تبهکار حمله کرده به اونجا.
بدتر از اون، صحنه ای دید که نتونست تحمل کنه.
اون تبهکار شوتو و یه دختر جوان رو گیر انداخته بود!
کاچان با انفجارش تبهکار رو عقب روند.
کاچان: از رفیق من فاصله بگیر نفله!
شوتو وقتی کاچان رو دید لبخندی به پهنای صورتش زد.
کاچان یقه شوتو رو گرفت و از میدون کشیدش بیرون.
تبهکار جلو اومد و دست کاچان رو چنگ زد. دستش داشت خونریزی میکرد.
شوتو: کاچان! از دستت داره خون میاد!
کاچان: مهم نیست! فقط فرار کن و برو
شوتو به حرفش گوش داد و برگشت خوابگاه.
کاچان دختر رو به گوشه ای هل داد و خودش با تبهکار مبارزه کرد.
10 مین بعد
چه تبهکار ابله ای بودا
حوصلم رو سر میبرن!
پلیس همون موقع رسید و تبهکار رو برد.
سوکااوچی: ممنونم که در دستگیری اون تبهکار همکاری کردین!
کاچان: ( زیر لب ) چقدر حرف میزنه...
دختر گوشه ای ایستاده بود و از ترس می لرزید.
کاچان دختر رو براید استایل بغل کرد و راه افتاد.
دختر: وایسا، چیکار میکنی؟
کاچان: تو کسی رو داری که بخواد نجاتت بده؟
دختر: نه. پدر و مادرم وقتی 5 سالم بود تصادف کردن. خواهر و برادر هم ندارم. دوستی هم ندارم.
کاچان: اسمت چیه؟
دختر: ایچیگو
کاچان: ایچیگو، میخوای با ما زندگی کنی؟
ایچیگو: شما؟
کاچان: من و تو... همون پسری که رفت!
ایچیگو: پس میتونم شمارو برادرم بدونم؟
کاچان: البته...
ایچیگو: من جونمو مدیون شما دوتام...
تو نجاتم دادی
و اون پسر
کاچان اصلاح کرد: تودوروکی
ایچیگو: اره همون. تبهکار رو معطل کرد تا فرار کنم... اوه راستی دستت خونریزی داره!
کاچان: مهم نیست ایچی!
ایچیگو لبخند زد.
part 5
کاچان ویو
چه روز مزخرفی!
امروز شنبه ست و تعطیله
حوصلم پوکید
برم بیرون یه قدمی بزنم بیام
کاچان: آیزاوا سنسه؟
ایزاوا: بله باکوگو؟
کاچان: میتونم برم بیرون یه قدمی بزنم؟
ایزاوا: اره ولی مراقب خودت باش
5 دقیقه بعد
کاچان داشت تو خیابون همیشگیش قدم میزد که صدای جیغ و دعوا اومد.
از کوچه سمت چپش می اومد.
سریع پیچید و دید یه تبهکار حمله کرده به اونجا.
بدتر از اون، صحنه ای دید که نتونست تحمل کنه.
اون تبهکار شوتو و یه دختر جوان رو گیر انداخته بود!
کاچان با انفجارش تبهکار رو عقب روند.
کاچان: از رفیق من فاصله بگیر نفله!
شوتو وقتی کاچان رو دید لبخندی به پهنای صورتش زد.
کاچان یقه شوتو رو گرفت و از میدون کشیدش بیرون.
تبهکار جلو اومد و دست کاچان رو چنگ زد. دستش داشت خونریزی میکرد.
شوتو: کاچان! از دستت داره خون میاد!
کاچان: مهم نیست! فقط فرار کن و برو
شوتو به حرفش گوش داد و برگشت خوابگاه.
کاچان دختر رو به گوشه ای هل داد و خودش با تبهکار مبارزه کرد.
10 مین بعد
چه تبهکار ابله ای بودا
حوصلم رو سر میبرن!
پلیس همون موقع رسید و تبهکار رو برد.
سوکااوچی: ممنونم که در دستگیری اون تبهکار همکاری کردین!
کاچان: ( زیر لب ) چقدر حرف میزنه...
دختر گوشه ای ایستاده بود و از ترس می لرزید.
کاچان دختر رو براید استایل بغل کرد و راه افتاد.
دختر: وایسا، چیکار میکنی؟
کاچان: تو کسی رو داری که بخواد نجاتت بده؟
دختر: نه. پدر و مادرم وقتی 5 سالم بود تصادف کردن. خواهر و برادر هم ندارم. دوستی هم ندارم.
کاچان: اسمت چیه؟
دختر: ایچیگو
کاچان: ایچیگو، میخوای با ما زندگی کنی؟
ایچیگو: شما؟
کاچان: من و تو... همون پسری که رفت!
ایچیگو: پس میتونم شمارو برادرم بدونم؟
کاچان: البته...
ایچیگو: من جونمو مدیون شما دوتام...
تو نجاتم دادی
و اون پسر
کاچان اصلاح کرد: تودوروکی
ایچیگو: اره همون. تبهکار رو معطل کرد تا فرار کنم... اوه راستی دستت خونریزی داره!
کاچان: مهم نیست ایچی!
ایچیگو لبخند زد.
۵.۷k
۲۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.