زد هوایت به سرم ،ترکه ی تنهایی را
زد هوایت به سرم ،ترکه ی تنهایی را
سیلی محکم ِ اندوهِ نمی آیی را
دعوتم کرد به صبری که علاجش مرگ است !
کرده باری به دلم ، رنج شکیبایی را
شدم انگشت نمای همه ی مردم شهر
تا کجا میبرم این ذلت رسوایی را؟!
شب به شب تا به سحر خاطره می بارد چشم
می دهم یاد دلم صبر نمیرایی را
غم دوری به منِ عاشق سرگشته رواست
تو بکش بر سر خود شوکت آقایی را
شده ام غنچه ی پژمرده به باغ دل تو
کشته ام در دل خود ،حس شکوفایی را
پس زده قلب تو پیوند مرا،مدتهاست
با غزل گفته ام این سوز غم آوایی را
مانده ام چیست گناهم که هوای یادت
می زند هی به سرم ، ترکه ی تنهایی را
سیلی محکم ِ اندوهِ نمی آیی را
دعوتم کرد به صبری که علاجش مرگ است !
کرده باری به دلم ، رنج شکیبایی را
شدم انگشت نمای همه ی مردم شهر
تا کجا میبرم این ذلت رسوایی را؟!
شب به شب تا به سحر خاطره می بارد چشم
می دهم یاد دلم صبر نمیرایی را
غم دوری به منِ عاشق سرگشته رواست
تو بکش بر سر خود شوکت آقایی را
شده ام غنچه ی پژمرده به باغ دل تو
کشته ام در دل خود ،حس شکوفایی را
پس زده قلب تو پیوند مرا،مدتهاست
با غزل گفته ام این سوز غم آوایی را
مانده ام چیست گناهم که هوای یادت
می زند هی به سرم ، ترکه ی تنهایی را
۱.۶k
۰۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.