چنگی به لبه ی پالتویش زد. موهایش جلوی صورتش ریخته شده و چ
چنگی به لبهی پالتویش زد. موهایش جلوی صورتش ریخته شده و چشمانش زمین را نگاه میکرد. با طمانینه همانجا کنار در ورودی ایستاد. سری بالا آورد تا ببیند آنکه انتظارش را میکشد، رسیده یا نه.
آری خودش است!
مرد که ظاهر و چهرهاش به ۳۰ ساله ها میخورد، خندان، به روشنک نزدیک شد. قلب روشنک درسینه، سریعتر میتپید و نفسش تنگ شد.
مرد، روبهروی روشنک ایستاد و با جلو بردن دستش برای لمس کردن دستان دختر گفت "سلام! سپهرداد هستم. شما باید شاگرد جدید باشید."
روشنک با تردید به دست سپهرداد خیره شد و بعد از لحظهای سبک سنگین کردن، آرامآرام دستش را بالا برد تا دست سپهرداد را بگیرد.
"س-سلام... روشنک هستم."
مرد، لبخند گرمی زد و دست روشنک را به آرامی فشرد.
"خوشبختم. بفرمایید، کلاسمون اینجاست"
روشنک همانطور که به دنبال او وارد کلاس میشد، سعی میکرد نفسش را برگرداند و ضربان قلبش را منظم کند.
"قبلا پیانو کار کردید؟"
سپهرداد در حین آویزان کردن پالتویش پرسید و به سمت او برگشت.
"ب-بله...یه مدت کوتاه...تا سطح متوسط کار کردم"
روشنک کمی جلوتر از آستانهی در ایستاد و سعی کرد فاصلهاش را با سپهرداد حفظ کند.
سپهرداد که خجالت او را دید، لبخند ملیحی زد و سمت پیانوی یاماهای مشکی رنگ رفت.
"پس بهتره زودتر شروع کنیم. میتونی یه قطعه برام بزنی؟"
روشنک شک داشت که چه کند، اما سری تکان داد و به سمت پیانو رفت. پشت آن، روی صندلی نشست و تلاش کرد با نادیده گرفتن سپهرداد، روی نواختن قطعهی مورد علاقهاش تمرکز کند.
شروع به نواختن کرد. دستانش با ملایمت روی گلاویه ها حرکت میکردند. هرچه بیشتر مینواخت، بیشتر در خلسه فرو میرفت.
بعد از چند دقیقه، با قدرت، نت آخر را نواخت و به قطعه پایان داد.
حالا به جای صدای پیانو، صدای کف زدن سپهرداد شنیده میشد.
روشنک، حرارت وجود سپهرداد را کنار خود حس کرد. سعی داشت به گفتههای او دربارهی قطعهای که نواخته بود، توجه کند، اما تمرکز کردن برایش از هر زمان دیگری سختتر شده بود.
وقتی دستهای گرم سپهرداد، دستهای لطیفش را لمس کردند، شوک خفیفی به بدنش وارد شد. حس میکرد دیگر حتی در و دیوار هم صدای تپش قدرتمند و سریع قلبش را میشنوند.
"اینجوری...باید دستات ریلکس و شل باشن تا بتونی بهتر پیانو بزنی...روشنک؟ اصلا به حرفام گوش میدی؟"
شنیدن نامش از زبان سپهرداد، تیر خلاصی بود برای قلب بیچارهی روشنک.
چشمانشان به هم دوخته شده بود و دستانشان در هم قفل.
سپهرداد بار دیگر با صدایی آرامتر گفت "روشنک؟"
و روشنک، دستان او را فشرد و با لبخندی محو و ملیح، پاسخ داد..
آری خودش است!
مرد که ظاهر و چهرهاش به ۳۰ ساله ها میخورد، خندان، به روشنک نزدیک شد. قلب روشنک درسینه، سریعتر میتپید و نفسش تنگ شد.
مرد، روبهروی روشنک ایستاد و با جلو بردن دستش برای لمس کردن دستان دختر گفت "سلام! سپهرداد هستم. شما باید شاگرد جدید باشید."
روشنک با تردید به دست سپهرداد خیره شد و بعد از لحظهای سبک سنگین کردن، آرامآرام دستش را بالا برد تا دست سپهرداد را بگیرد.
"س-سلام... روشنک هستم."
مرد، لبخند گرمی زد و دست روشنک را به آرامی فشرد.
"خوشبختم. بفرمایید، کلاسمون اینجاست"
روشنک همانطور که به دنبال او وارد کلاس میشد، سعی میکرد نفسش را برگرداند و ضربان قلبش را منظم کند.
"قبلا پیانو کار کردید؟"
سپهرداد در حین آویزان کردن پالتویش پرسید و به سمت او برگشت.
"ب-بله...یه مدت کوتاه...تا سطح متوسط کار کردم"
روشنک کمی جلوتر از آستانهی در ایستاد و سعی کرد فاصلهاش را با سپهرداد حفظ کند.
سپهرداد که خجالت او را دید، لبخند ملیحی زد و سمت پیانوی یاماهای مشکی رنگ رفت.
"پس بهتره زودتر شروع کنیم. میتونی یه قطعه برام بزنی؟"
روشنک شک داشت که چه کند، اما سری تکان داد و به سمت پیانو رفت. پشت آن، روی صندلی نشست و تلاش کرد با نادیده گرفتن سپهرداد، روی نواختن قطعهی مورد علاقهاش تمرکز کند.
شروع به نواختن کرد. دستانش با ملایمت روی گلاویه ها حرکت میکردند. هرچه بیشتر مینواخت، بیشتر در خلسه فرو میرفت.
بعد از چند دقیقه، با قدرت، نت آخر را نواخت و به قطعه پایان داد.
حالا به جای صدای پیانو، صدای کف زدن سپهرداد شنیده میشد.
روشنک، حرارت وجود سپهرداد را کنار خود حس کرد. سعی داشت به گفتههای او دربارهی قطعهای که نواخته بود، توجه کند، اما تمرکز کردن برایش از هر زمان دیگری سختتر شده بود.
وقتی دستهای گرم سپهرداد، دستهای لطیفش را لمس کردند، شوک خفیفی به بدنش وارد شد. حس میکرد دیگر حتی در و دیوار هم صدای تپش قدرتمند و سریع قلبش را میشنوند.
"اینجوری...باید دستات ریلکس و شل باشن تا بتونی بهتر پیانو بزنی...روشنک؟ اصلا به حرفام گوش میدی؟"
شنیدن نامش از زبان سپهرداد، تیر خلاصی بود برای قلب بیچارهی روشنک.
چشمانشان به هم دوخته شده بود و دستانشان در هم قفل.
سپهرداد بار دیگر با صدایی آرامتر گفت "روشنک؟"
و روشنک، دستان او را فشرد و با لبخندی محو و ملیح، پاسخ داد..
۱.۴k
۱۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.